نظریات فیلسوفانه

 بعد از یه عمر تحصیل توی مدرسه و دانشگاه و یدک کشیدن عنوان مهندسی ،در نهایت به این نتیجه رسیدم  که باید "خرافاتی" بشم  تا زندگیم بچرخه!! چرا که  همونطور که رمال ها معتقدند ، نیمی از حوادث روزگار روی انگشت   خرافات میچرخه که برای با کلاس تر شدن و علمی تر شدن موضوع میتونیم بگیم همون متافیزیک خودمون( کی به کیه پدر جان!) !! و این نظریه ها  در اثر تجربیاته سالیان دراز خون و خون ریزی و گاها گیس و گیس کشی به دست اومده!! و در راه امتحان چگونگی عملکرد آن افراد زیادی تباه و بدبخت و فلک زده شده اند!!

1-      خورشت کرفس نحسه!! حتی بیشتر از عدد 13!! و باید اونو همچون سیزده به در،  در کنید!! 

 طریقه اثر گذاری کرفس بر جامعه بشریت:  به محض اینکه تصمیم به پخت این غذا بگیرید، توی خونه دعوا میشه!! و اگه همون اول دعوا نشد، تا شب که صبر کنید حتما دعوا میشه!! و حتی اگه جایی باشین که این غذا طبخ شده باشه و ازش نخورین، باز هم از خطر گرفتار شدن به امواج دعوا مصون نیستید!!

 نشون به اون نشون که در چند سال اخیر هر وقت ما کرفس داشتیم توی خونمون دعوا شده!! و حتی اون شبی که خونه مادربزرگم کرفس داشتن، پدربزرگم با عموم دعواش شد و انقدر فراگیر شد که پدر بزرگم آویزون یقه همگان بود!!

2-      پسر دایی = گربه سیاهه

طریقه اثر گذاری پسر دایی بر جامعه بشریت: دقیقا  ورژن پیشرفته ی گربه سیاهه هستش و همون عملکرد گربه سیاهه رو داره! با این تفاوت که اگه آب بریزین روش، فرار نمیکنه!!

اگر اول صبح پسر داییتان رو دم در خونه ببینید، مطمئن باشید که اون روز یه اتفاق بدی برایتان رخ میدهد و کلا میزاد توی روح  ِ روز خوبتون!!

نشون به اون نشونی که: توی این 6 ماهی که خونه مادربزرگم هستم، هر وقت موقع بیرون رفتن از در خونه، پسر داییم رو دیدم، روزم خراب شده!! یعنی خرااااب شده ها!!

3-      شکستن ناخن  بلند شگون داره

طریقه اثر گذاری شکستن ناخن بلند بر جامعه بشریت: اگر ناخنتان بشکند به مهمانی دعوت می شوید و یا مهمان در منزل دارید! هر چه تعداد ناخن های شکسته بیشتر باشد و یا از بیخ تر و بدفرم تر ناخنتان بشکند، به مهمانیه مهمتری دعوت می شوید و یا مهمان مهمتری دارید! و عمق رودروایسی در مهمانی بیشتر می شود!

نشون به اون نشون که: تا وقتی هیچ جا نمی خوام برم ناخنام بلند و  یه دست  و مرتبه! هر وقت یه ناخنم میشکنه بلافاصله مهمونی دعوت میشیم یا یکی میاد خونمون!! اگه 2-3 تاش بشکنه عروسی دعوت میشم!!   یه دفعه هم که همه ناخنام با هم شکست برام خواستگار پیدا شد!!

4-      زیاد کثیف شدن نحسه

طریقه اثر گذاریه این مورد اینجوریه که اگه زیاد کثیف باشین مطمئنا وقتی پاتون رو توی حموم میذارین، آب سرد میشه!!  و وقتی با آب سرد مثل آن حیوان نجیب لرزیدین و مردین و  بالاخره  تمیز شدین، آب گرم میشه!!

نشون به اون نشونی که: هر وقت تمیز بودین برین حموم !! و ترجیحا خونه مادربزرگتون نرین حموم!!

5-      بقیه موارد رو یادم رفت! اگه یادم اومد میام مینویسم!!

................................................................................................................

 

 حس میکنم این بحث باید تموم بشه. ممنون که جواب دادین 

 

حالا یه سواله خیلی مهم دارم: 

آیا متین( دوست من) دختره یا پسر؟؟!!

 

دنیای کوچک!

دیشب کلی با متین اس ام اس دادیم و قرار شد امروز زودتر بریم و ساعت هایی که فیری هستیم یه کم درس بخونیم ! دو روز دیگه امتحان داریم هیچی بارمون نیست!!

موقع رفتن به دانشگاه یهو دیدم چند تا از تمرینای تحویلیم رو حل نکردم و با توجه به تصمیم کبری که گرفته بودم، نشستم به حل تمرین و بعد پیش به سوی دانشگاه شال و کلاه کردم!

داشتم از در خونه بیرون می رفتم که همزمان با باز کردن در خونه، با یک دیوار از جنس ماشین پراید مواجه شدم! یعنی طرف برای پارک  ماشینش ،توی این شهر گشته بود و گشته بود تا ته یه کوچه بن بست جلو در خونه ما ، وسط شمشادا رو گیر آورده بود!! حالا این خونه مادربزرگم کلنگی هست، ولی نه انقدر که طرف  با خودش فکر کنه  اینجا متروکه است و هیچ آدمیزادی دلش نمی خواد بیاد بیرون!! هیچی دیگه! با یک حرکت پلنگی از روی ماشین رد شدم ... وقتی رسیدم سر کوچه یه آقای پیری از این چوبای پنبه زنی دستش بود و یقه همه رو میگیرفت و میگفت: خانم امروز هیچی دشت نکردم! لطف کنید یه چیزی به ما بدین!  ( واقعا هنوزم کسی پنبه میزنه ؟؟ اصلا تشک پنبه ای هنوزم کاربرد داره که این آقاهه هنوز این شغل رو داره؟؟!!) خلاصه برای فرار از این آقاهه راهم رو کج کردم و داشتم از گوشه دیوار میرفتم که یهو از توی دیوار یک عدد کله سگ به همراه پوزه اش اومد توی شکمم و هاپ هاپ پارس کرد!! توقع داری جیغ نزنم؟؟ خب بنفشش رو هم زدم ! ولی یه پیرزنه هم همزمان با من داشت از توی دهن سگه میومد بیرون، اونم خیلی ترسیده بود! انقدر زیاد که تا وقتی من رسیدم سر کوچه، هنوز همونجا وایساده بود و داشت خواهر مادر و هفت جد سگه رو میاورد جلو چشمش!!.... هنوز ضربان قلبم سر جاش نیومده بود که به محل کنده کاری زمین توسط شهرداری رسیدم!! یه دونه از این کارگرای زحمتکش یهو بیل و کلنگ رو زمین گذاشت و از توی چاله پرید کنار من!! تقریبا چند تا کوچه کنار من راه میومد و زبان اصلی پیشنهاد ای خداپسندانه میداد! ( من فقط خانم خوشگله رو از بین حرفاش میفهمیدم!) ولی بعد از همراهی چند تا کوچه، وقتی دید من پیاده رویم طولانیه ، خسته شد و دیگه نیومد! حسن ختام این پیاده روی هم یه فحش قلنبه بود که نثار بنده کرد!!....

 بالاخره رسیدم دانشگاه! .....

کلاس که تموم شده بود و فقط تمرینام رو تحویل دادم!! ... تا کلاس بعدی 2 ساعت زمان داشتیم که با متین میخواستیم درس بخونیم!! به محض اینکه کتابامون رو باز کردیم، خواهر متین زنگ زد که نهار نخورده و چون تنهاست ما هم باهاش بریم بوف!! ما دو تا هم که درس خووووووووون(!!!) هنوز تلفنش قطع نشده بود که با کله بیرون دانشگاه بودیم!! خلاصه این 2 ساعت هم به  نشستن در بوف و پاساژ گردی گذشت!!

مثل دانشجوهای خوب، نیم ساعت از کلاس بعدی گذشته بود که رفتم سر کلاس!! دوستم یه مجله آورده بود که فال و طالع بینی و اینا داشت!! فک کن!! برای همه مثلا این بود که سریع تر ازدواج کن و خبر خوب در پیش رو داری و ... اونوقت برای من گفته بود: در تحصیل علم کوشش کن!! یعنی انقدر؟؟  یعنی انقدر من درس نمی خونم که صدای حافظ هم درومده!! می دونی که!!

.......................................................................................................................

بچه ها زهرا خانوم رو که یادتونه؟؟ متاسفانه امروز وقتی اومدم خونه خبردار شدم صبح به رحمت خدا رفته!! یه بغضی توی گلومه که نمی دونم چه جوری باید ازش خلاص بشم!! توی این مدت که میومد اینجا خیلی بهش انس گرفته بودیم! از حق نگذریم و بدون توجه به اون چیزایی که قبلا گفتم، واقعا خانوم دوست داشتنیی بود! خیلی صفات خوب داشت که واقعا میدونم خدا هم همه اینا رو دیده!! کمتر بنده ای انقدر خوبی های اون رو داره!!

 شنبه صبح اینجا بود! همش حرف مرگ میزد! یه جوره دیگه شده بود!!  منم حوصله این حرفاش رو نداشتم و از اتاق اومدم بیرون!! موقع رفتن هم باهاش خداحافظی نکردم!! ... حس میکردم دوباره چند روز دیگه میبینمش!!!... افسوس که ..... خیلی دلم گرفته!!  خیلی... چهره ی خندونش از جلو چشمم محو نمیشه... حرص خوردنش از دست کارای خواهرش... خاطراتی که با عشق از همسرش میگفت و ...

 درسته بچه نداشت ولی خیلی غریبانه امروز چند ساعت بعد از مرگش ، دفن شد!! نه تشییع جنازه ای نه هیچی! وصیتش بوده که به پرستارش گفته!!! حتی خواهرش هم که رفته بوده  ددر دودور، از فوتش بی خبر بوده!!

براش یه فاتحه بخونین  و چند تا صلوات بفرستین!!! امشب شب اول قبرشه!!  مطمئن باشین این یه فاتحه راه دوری نمیره!!

هفته ی بدی بود! خیلی خیلی بد!! پر از خبرای  دردآور! .. اینم تکمیل کننده این هفته بود!!... خدا این 2 روز باقیمونده رو به خیر بگذرونه!!

خاطره!

 --------> عکس خرسی جونمه! فداش بشم چقدر بزرگ شده!!

اون وقتا که بچه بودم سر کوچه مادربزرگ پدریم یه قنادی بود که بستنی ایتالیایی داشت. من به عشق اینکه  حسین آقا قناد ،این گلوله های رنگارنگ بستنی  رو بریزه توی قیف  و بده دستم، هر روز عصر یا حتی روزی 2 بار مادربزرگ و پدربزرگم رو می کشوندم بیرون و مسیر راهشون رو به سمت قنادی کج میکردم! هیچ وقتم  قیفش رو نمی خوردما! همیشه اولش بستنی رو لیس میزدم بعدشم با قاشق از توی قیف ، بستنی می خوردم و نونش می موند! ولی اگه حسین آقا به جای قیف بستنی رو توی ظرف میریخت ، نمی گرفتم!!  خیلی حسین آقا رو دوست داشتم! همیشه دلم میخواست پدر بزرگم مثل حسین آقا بود! برام اسوه ی  یه پدربزرگ نمونه بود! خوش اخلاق و کچل ! و با یه مغازه پر شیرینی و شکلات و بستنی! از وقتی هم حسین آقا از اون محل رفت، دیگه دوست نداشتم وقتی خونه ی اونا میرم از جلو مغازش رد بشم! دلم میگیرفت!

یه کبابی هم نزدیک خونه شون بود که به خاطر عشق به کباب هر روز به یه بهانه نهارم رو نمی خوردم و خودم رو برای مادربزرگم و پدربزرگم لوس میکردم و اونا هم دستمو میگرفتن و میرفتیم کبابی! همیشه هم مامانم حرص میخورد که اینا انقدر آشغال و هله هوله به خورد من میدن و من دیگه دستپخت مامانم رو نمی خورم!! ( نظر عروس نسبت به تربیت خانواده شوهر! میدونی که!) البته نسبت به فروشنده کبابی هیچ حسی نداشتم و تنها به عشق کباب، سر ظهر مثل بچه گربه بو میکشیدم و راه مغازه اش رو پیدا میکردم! خلاصه مدتها مشتری ثابت 2 سیخ کوبیده برای نهار بودم!

اون وقتا ژن خانه داری توی من کولاک کرده بود! برای همین یه مدت هر روز صبح  به بهانه کامل کردن ست لوازم آشپزخانه ام ، دست مادربزرگم رو میگرفتم و راه میفتادیم توی کوچه! بعد از اینکه گاز و قابلمه و یخچال و .. برای بازیم تکمیله تکمیل شد، یادم افتاد اگه بخوام سبزی بخرم، زنبیل ندارم! خلاصه انقدر گشتیم تا یه زنبیل کوچولو مثل زنبیل خانومایی که میرفتن سبزی فروشی (از این زنبیل قرمز پلاستیکیا) خریدم! مادربزرگم هم توش رو برام پر چیپس و پفک و خوراکی کرد و رفتم خونه! مامانم هم جیغش در اومد که اینا باز برام آشغال خریدن!!( مادر شوهری که پاش توی زندگی عروسشه!)

اون زمان عموها و عمه ام مجرد بودن و جونشون برای یه دونه برادرزادشون میرفت! شب تا عموهام از سر کار میومدن یا مجبورشون میکردم برام خوراکی بخرن یا میرفتم روی دوششون و میگفتم منو ببرین پارک! تا دیروقت هم پارک بودیم و خوش میگذشت!! خر سواری هم که کار شبانه روزیم بود!! یه بار هم عموم رو مجبور کردم برام 6 تا لاک به رنگهای نایاب بخره! اونم کل تهران رو گشته بود و همون لاک هایی که میخواستم رو برام خرید! ( کارهایی که هیچ وقت در حق بچه های خودشون نکردن!)

زمانی که عمه ام ازدواج کرد دوران عقدکردگیشون، وقتایی که شوهر عمه ام می خواست بیاد خونه ی مادربزرگم و عمه ام به خودش میرسید، منم به رنگ لباس و آرایشش دقت میکردم و مامانم رو مجبور میکردم لباس همون رنگی که عمه ام پوشیده، تنم کنه! یه ماتیک قرمز هم به لبم میزدم! عمه ام هم حرص میخورد میگفت باز این هووی من شد!! ولی خب شاید به اندازه عمه ام برای اومدن شوهر عمه ام ذوق داشتم! یه آدم جدید و مهربون بود برام!

البته همه ی اینا تا زمانی بود که نوه ی دیگه در کار نبود و گیلاس بود و  بس! بالاخره یه دونه گیلاس نباید 5 سال  لوس و ناز پرورده باشه؟؟

اصلا چرا دارم اینا رو میگم؟؟؟ از حسین آقا شروع کردم که به اکبر آقا برسم ولی یاد خاطراتم افتادم!!!

خب نزدیک خونه ی مادربزرگ مادریم هم یه اکبر آقا داشتیم که نزدیک خونه خودمون هم میشه! ( چند تا کوچه فاصله داریم!) اکبر آقا سوپری داره و مثل حسین آقا مهربونه! از همون اول من به چشم حسین آقا نیگاش میکردم و دوسش داشتم! اصلا مهربونی از چهره این مرد میباره!! همیشه میخنده!  ولی نمی دونم چرا هر وقت نسبت بهش ابراز علاقه و محبت میکنم بابام بد نیگام میکنه!!! خلاصه اینکه فهمیدم یکی از شرایط ازدواجم اینه که طرف مقابلم به این موضوع حساس نباشه و هر وقت میگم من اکبر آقا رو دوست دارم، بد نیگام نکنه!!!  ( غیرت هم انقدر  آبکی؟!!)

...............................................................................................................

سعید گفته هر کی از من خاطره داره بنویسه!

چند وقت پیش سعید یه پستی نوشته بود که همیشه پتو و لحاف رو قاطی میکنه و ..

این پست آنچنان تاثیر عمیقی در من گذاشت که تصمیم گرفتم در بدو طفولیت به هر کودکی تفهیم کنم که پتو چیه و لحاف چیه  تا بعدا مثل  سعید سرخورده جامعه نشن!  

از همون شب شمشیرم رو از رو بستم و به محض اینکه پسر خاله ام گفت اون پتو سبزه کجاست، بهش گفتم پتو نه! لحاف سبزه!!... از اونور اتاق یکی این حرف رو شنید و بلند گفت: اون سبزه پتو ِ ! بچه درست میگه! باز یکی دیگه گفت نه! لحافه! خلاصه همون شب سر پتو و لحاف و قانع کردن دیگری دعوا و مجادله ای در خانه ی پر جمعیت ما رخ داد که در نوع خودش بی نظیر بود! آخرش هم نفهمیدیم اون سبزه لحافه یا پتو!

جالبه این وسط خواهر من با این سنش( اول دبیرستان!) تازه فهمیده بود لحاف چیه! تا اون موقع فکر میکرد لحاف اونیه که نازکه و  روی تشک تخت پهن میکنن و نام دیگرش ملحفه هست!! و  ملحفه رو معمولا به رو بالشی میگن واصلا از وجود چیزی به نام رو بالشی در دنیا بی خبر بود!!  

 

 

 

                                           

                                              عیدتون هم مبارک

:دی

داشتم به این فکر میکردم که چه قدر بده آدم به یه تیپ عادت کنه یا یه جوونی باشه که طبق مد روز راه میره! اکثرا  آدم تا جوونه دنبال مدل مو و ریش و لباس و .. است! و آدمیزاد اینجوریه که  اگه چند سال به یه مدل عادت کنه وقتی پا به سن میذاره  هم بدون توجه به مد روز ، بازم اونجوری که عادت کرده و به خیال خودش شیکه و های کلاس راه میره!  حالا اینکه بقیه چی فکر میکنن هم زیاد نمی تونه توی وضعیت تاثیر بذاره! مثلا الان پیر مردای زیادی میبینیم که بر طبق عادت جوونیشون هنوزم بدون کت و شلوار و کراوات  و اون کلاه ها که اسمش یادم نیست، نمی تونن از خونه بیرون برن!..... یا اینکه  یادمه زمان بچگی ما پسرای ژیگول و خوش تیپ و اونروزی، موهاشون رو فرق وسط یا کنار باز میکردن و شونه رو تا جایی که جا داشت توی قوطی ژل فرو میکردن و موهاشون رو ژل شونه میکردن و میچشبوندن به کف سرشون! هر چی هم بیشتر برق میزد ، درصد خوش تیپیشون بیشتر بود!  ( یه قوطی خالی ژل بازمانده ی اون دوران دارم که بزرگ روش نوشته وت لوک! ... و این یعنی آخرش!!!) حالا پسری که چند سال اوج جوونیش رو با این مدل مو طی کرده دیگه الان که پا به دهه های بعدی میذاره نمیتونه این عادت رو از سرش بندازه و اینجوریه که الان مردای حدود 35-40 سال زیادی رو میشه دید که موهاشون ژل مال شده! ( به همون طرز فجیع!) ...

یا مثلا مردایی که زمان جوونیشون سبیل مد بوده، هنوز هم بعد از سالشان دراز سرقفلی سبیلشون رو حفظ کردن و نذاشتن یه تار ازش کم بشه!

حالا فرض کنید پدر بزرگای 40 سال دیگه چه شکلین؟  یه بابا بزرگ که در صورت بهره مندی از مو، موهای سفید و سیخ سیخ و عمودی داره! ( سیستم دست توی پریز!) ابروهاش از مامان بزرگه باریکتره و  ریشش هم با مدل های مصرف نادرست خمیر ریش ، آراسته شده! و وقتی نوه اش رو بغل میکنه شلوارش داره از پاش میفته!! همیشه هم یه شورت مارک دار پاشه که این میتونه باعث افتخار آیندگان باشه!!... و بیچاره اون نوه ای که میخواد به دوستاش این پدر بزرگ رو نشون بده! یا بیچاره تر اون نوزادی که در بدو تولد میخواد چشمش به جمال این پدربزرگ روشن بشه!!! 

 

بعدا نوشت: از نظر ایشون بابا بزرگای آینده بخوان آهنگ سنتی گوش بدن میشه تو مایه های اوپس اوپس..
یا یاد عشق قدیمیشون بخوان بیوفتن یه لیست بلند بالا میاد جلو چشاشون!! جالبه ها!! 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یه مشکل پوستی پیدا کردم که تا  چند وقت نمی تونم موهای دستم رو با اپیلیدی یا موم بکنم! از تیغ هم خوشم نمیاد!  الان  اگه جایی دستم رو ببینید با دست بابام اشتباه میگیرید! مرد شدم برای خودم! ... امروز سر کلاس نشسته بودم که آستین مانتوم بالا رفت و چشمم به زیبایی موها روشن شد! شروع کردم به غر غر که من این دستم رو چی کارش کنم و با چی قطعش کنم که نبینمش!  زهرا هم بغل دستم بود گفت: زمستان که آدم آستینش بلنده و دستش دید نداره! تو هم که شوهر نداری! دوست پسر هم نداری! برادر هم نداری! بابات هم که مهم نیست!دیگه چه مرگته توی این سرما انقدر غصه موهای دستت رو می خوری؟؟ ... دیدم خب راست میگه دیگه!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یادمه یه بار قبلا گفته بودم که من دوران دبیرستان یه عادتی داشتم که  تا مو میدیدم حساسیت پیدا میکردم و با ناخن موهای دست بقیه رو می کندم! ( اپیلیدی مارک گیلاس! ساخت تهران! ارجینال! تمام اتوماتیک )

برای همین همیشه هر کی بغل دست من می نشست دستش بدون هیچگونه مو و پشم و کرک بود! یا از ترسش خودش زودتر مو زدایی میکرد یا اگه به تور من میخورد، توی زنگ فیزیک دستش بی مو میشد! یه بار هم توی زنگ آزمایشگاه( با نخی که برای اندازه گیری باید به نیرو سنج وصل میکردیم) دست یکی از بچه ها رو بند انداختم!!

چند روز پیش توی دانشگاه بازم فیزیک داشتیم و یک دست پر مو اومد روی دسته صندلی من! یاد عادتم افتادم و سریع چند تا از موهاش رو کندم. ولی دستش رو کشید و نذاشت ادامه بدم! الان من عقده ای شدم!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چرا وقتی دکتر به مامان من میگه شامپو بچه استفاده کنه، سریع میره برای خودش شامپو بچه میخره اما وقتی من خمیر دندون بچه میخوام بهم میگه خجالت بکش!! تو بزرگ شدی! چرا یهو مثه بچه ها میشی؟؟ خب من می خوااااااااااااااااام! من از این خمیر دندونای بچه ی کلگیت میخوام که توش ستاره داره! از همونا که دختر عمو و دختر عمه و  پسر عموم دارن! از همونا که ستاره هاش میچسبه به دندون و باید انقدر مسواک بزنیم تا حل بشه!  خب دوست دارم! اصلا من بچه ام! امروز دلم میخواست توی فروشگاه جیغ بزنم و  گریه کنم تا مامانم برام از اینا بخره...

 

 

 

کوچولو مادربزرگ

 

امروز توی اتوبوس نشسته بودم. یه مادر و دخترش سوار شدن. دیدم بچه هه گناه داره وایسه. بهش گفتم بیا بغل من بشین. دختره هم از خدا خواسته و بدون خجالت پرید رو پام. بهش گفتم اسمت چیه؟؟ گفت: نازنــــــــیـــــــــــــــــنّ ّ ّ  !!( با صدای جیغ و خشن و تودماغیه یک کودک 4 ساله خوانده شود!) البته با اون لحنی که اون گفت نازنین ، بیشتر بهش میومد تیمور و جمشید و اینا باشه!!  یه کلاه پشمالوی نارنجی سرش بود. بهش گفتم : نازنین خانوم کلات چقدر قشنگه!  اونم گفت: خب کافشن تو هم قشنگه! ( با همون صدایی که گفتم به اضافه ی یک لحن طلبکارانه بخوانید!..... کاپشنم هم یه کاپشن صورتیه بچه پسند بود. رنگ همین قالب وبلاگم!)  من: K

یه چند لحظه بعد همینجور داشت با خودش حرف میزد یهو دیدم افتاد روی من! نیگاش کردم دیدم خوابش برده. 2 ایستگاه بعد میخواستم پیاده بشم! مامانش اون ته اتوبوس بود.اولش با ناز و نوازش آروم بهش گفتم نازنین جان یه دقیقه بلند شو من میخوام پیاده بشم! ولی گویا دارم با دیوار به زبان چینی صحبت میکنم!! تاثیری نداشت! حالا هر چی این بچه رو تکون میدم که از روی من بلند شو! میخوام پیاده بشم. ولی بازم فایده نداشت. مثل بختک چسبیده بود به من! یه جوری هم نشسته بود که من نمی تونستم تکون بخورم، چه برسه به اینکه خودم رو جم و جور کنم و پیاده بشم!! بهش میگفتم پاشووووو... اونم چسبیده بود بهم ودستش محکم دور بازوهام حلقه بود و  میگفت : مامان ولم کن. بذار بخوابم!! یه جوری خوابیده بود انگار از اول عمرش تا حالا دفعه اولشه که میخوابه!! خلاصه با یه جون کندنی و به کمک چند تن دیگر، از روی صندلی نجات پیدا کردم و پیاده شدم!! همینجوری الکی الکی داشت یه بچه رو دستم میموند!! والا!!

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

توی این خونه ی ما چون کثرت نفرات هست، از اول پاییز تا حالا همیشه یه چند نفر سرماخورده بودن. تا اونا خوب میشن دوباره چرخه میگرده و نفرات قبلی مریض میشن! برای همین الان مدت زیادیه که هر روز و هر شب سوپ و شلغم و بخور و شربت دیفن هیدرامین و قرص آدالت کلد و استامینوفن و ... قوت غالبمون شده! موزیک زمینه ی زندگیمون هم ،اهم اهم سرفه و صداهای تو دماغیه یکی از یکی قشنگتره!! توی این دوره های سرماخوردگی مادر بزرگم دفعه اولشه که سرما خورده! یه جوری هم سرما خورده که شب تا صبح فقط سرفه میکنه و خیلی حالش بده! ولی کلا از دکتر فراریه و روز مبادا فقط میره دکتر! من نمی دونم ما که داروهای شیمیایی خوردیم چند دفعه مردیم که ایشون برای حفظ سلامتیش گیاه درمانی میکنه!؟!!  امروز صبح بهش میگم شما با این حالِت، با این روشهای خود درمانی خوب نمیشی. هنوزم نمی خوای بری دکتر؟؟ دیدم داره لبش تکون میخوره. یه خورده دقت کردم! دیدم بازم داره لبش تکون میخوره! باز بیشتر دقت کردم! دیدم داره گویا حرف میزنه! بالاخره با لب خونی فهمیدم میگه: من حالم خوب شده! دکتر نمی خواد که!!

من: K  شما تا دیروز که به قول خودت خوب نبودی اقلا صدا داشتی! امروز که تصویر داری ولی صدا نداری!! اونوقت میگی من خوب شدم؟؟؟ !!! ای خداااا من از دست این مادربزرگم چی کار کنم که همیشه جفت پاهاش توی یه لنگه کفشه؟؟!!!