ز گهواره تا گور دانش تجربه کن!!

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان بنده از ۲ تا چیز در زندگی خیلی میترسم! یکی سوسکه، اون یکی هم کلاسهای ساعت ۸ صبحه! 

نه اینکه فکر کنی صبح خوابم میادآ ! نــــــــــه به جان شوما! مشکلم سر اینه که ۲ روز دیگه زمستون میشه! توی برف و بوران و تگرگ و طوفان، ساعت ۷ صبح، گرگ و میش هوا، ماشین آ سختشونه سوارم کنن!...خب به هر حال توی لیز وا لیزی ِ خیابونا رانندگی سخت میشه! اونم صبح زود!!! ...خلاصه انقدرخدا با من مهربونه که این ترم یک کلاس آزمایشگاه ساعت ۷.۵ صبح دارم!! 

جلسه اول استاده گفت کلاس رو ساعت ۸ شروع میکنه! 

منم امروز یه ربع به هشت رسیدم دانشگاه و سریع رفتم توی آزمایشگاه که وسایلم رو بذارم ( شوما بخونید رفتم جا بگیرم!! ..کلا ما ایرانی جماعت عادت داریم  اگه توی صف خالی هم وایسادیم، برای خودمون  جا بگیریم!!)..آهان!  رفتم توی آزمایشگاه که گلاب به روتون دیدم استاده با دیدن من داره خودش رو تیکه تیکه میکنه و کم مونده خسارت جبران نشدنی به وسایل آزمایشگاه بزنه! بعدشم با صدای دلنشین ِ زنانه اش فریاد زد: بـــــــــــــــرو بیـــــــــــــــــــــــرون! ساعت ۸ بیا!! 

منم دمم (‌کیفم) رو گذاشتم روی کولم و تا تونستم از اون منطقه فرار کردم و دنبال پناهگاه امنی بودم که از این جریان جون سالم به در ببرم ولی زمان قد نداد و هنوز پناهگاه پیدا نکرده بودم که ساعت ۸  شد و مجبور بودم برم سر ِ کلاس! 

وقتی همه اومدن، خانوم ِ استاد فرمودن : به علت اینکه تک تک بچه ها زودتر از ساعت ۸ رسیدن و همه بدون استثنا آویـ.زون ِ دستگیره در شدن و میخواستن قبل از ساعت ۸ وارد کلاس بشن، به علت مرتکب شدن این عمل زشت و قبیح و ناجوانمردانه، شوما باید تنبیه شوید تا انقدر سحرخیز نباشید و مگه مرض دارید کله سحر میاید دانشگاه و   از هفته آینده کلاس راس ساعت ۷:۳۰برگزار میشه!! ( تکبـــــیر) ...این وسط مسطا یکی از پسرا به حالت جگر کباب‌کنی گفت: استاد به خدا ما دیر رسیدیم! آویـ.زون دستگیره نشده بودیم!! و استاد در جواب گفت: تو غلط کردی دیر رسیدی! دهه! من خودم رنگ پیراهنت رو از پشت شیشه ی در دیدم!!...و اینجا بود که همگان ملتفت شدن اگه اون یارو پوآرو بود، این خانوم هنگامه جونشونه!! ( ** هنگامه اسم استادمونه)...همچنین افزودند: اگر هفته دیگه حتی یک نفر زودتر از ساعت ۷:۳۰ به دستگیره نزدیک بشه، تا پایان ترم کلاس ساعت ۷ تشکیل خواهد شد!! 

خب اینکه میگن  آزمایشگاه برای هر درسی، مهد علم و دانشه ،همینه!! مثلا ما امروز عملا آموختیم  دستگیره ی در، حکم ناموس ِ استاد رو داره و نباید باهاش  اوهوم اوهوم!!...یا اینکه فهمیدیم: دیر اومدن سر کلاس یک درده، زود اومدن هزار درد!..از بازگو کردن بقیه تجربیاتم معذورم! 

  

 

 

××× ظهر بعد از گذشت چند هفته از اول ترم که معلوم نبود ناهار چه مزخرفی کوفت نموده ایم، به همراه دوستان، خودمون  رو مرغ سوخاری مهمان کردیم!!...من که معده ام انقدر از این خبر شادمان شده بود که آروم و قرار نداشت!! مثل بچه ای که توپ قلقلی اش رو  بالای درخت انداختن و خودش رو به درخت میکوبه، قار و قور میکرد!!...فقط ۴۵ دقیقه تا کلاس بعدی مونده بود که وارد رستوران شدیم! بلافاصله سفارش دادیم و ۴ تایی دستهامون رو زیر چانه زدیم و به مرغی که تا چند لحظه دیگر خواهیم خورد فکر میکردیم!!...آهان! یادم رفت بگم که اول دستهامون رو خیلی خوب با آب و صابون شستیم تا چونه هامون آلوده نشه!! 

از اون ۴۵ دقیقه فقط یک ربع باقی مونده بود که غذامون رو آوردن!! چون غذای میز روبرویی رو هنوز نیاورده بودن، چشمهای اون آقایون روی میز ما زوم شده بود!! اوهوم اوهوم!! 

بنده به شخصه اول قصد داشتم با کارد و چنگال مرغم رو میل کنم که حداقل کمتر دل ِ آقایون ِ میز روبرویی آب بیفتد!! راستش در هیچ چیز اگر حساس نباشم ولی در غذا خوردن حساسم!!  حتی مدتی سعی داشتم پیتزا رو هم با کارد و چنگال بخورم و در این راه تمرینهای بسیار کردم و موفقیت هایی نیز کسب کردم!...اما هیچ وقت بخت با من یار نیست!! اینبار هم مرغش یه جوری بود! به محض اینکه کارد رو توش فروکردم، نزدیک بود از اون سر ِ میز پرت بشه بیرون!! خلاصه با خوردن سیب زمینی خودم رو سرگرم کردم که یکهو دیدم فقط ۱۰ دقیقه وقت داریم!!.. چنان استرسی بهم وارد شد که با ۱۰ انگشت دستم مرغ رو برداشتم و به نیش کشیدم!! باور کنید انقدر وقت کم بود که اگر کفش پام نبود از انگشتهای پام هم کمک میگرفتم!! 

آخ ســــوختم! مرغش داغه!...آخ ســــــــوختم! مرغش تنده!...آخ دنــــــدونم! مرغش نپخته!...اه اه چقدر ران مرغش بدمزه است!...وای دیر شــــــــد استاد رفت سر کلاس .... وای چرا هرچی میخورم تموم نمیشه؟؟....وای هنوز سالادم رو هم نخوردم!...وای دیر شــــــــد استاد رفت سر کلاس...وای سیب زمینی هام مونده!...وای دیر شــــــــد استاد رفت ....وای چقدر نوشابه اش گاز داره...وای دستم خیلی چرب شد!...وای استاد رفت سر کلاس....آخ چقدر استخوان های مرغش تیزه، به جای گوشتش استخوان خوردم...وای دیر شـــــــــــــــد استاد رفت .... لامصب با همه ی نپختگیش ولی خوشمزه است.... ( گوشه ای از اصواتی که موقع خوردن غذا از زبان من شنیده میشد!!) 

الان که دارم اینها رو مینویسم خیلی شرمنده شدم و کلی دلم برای دوستام سوخت!! بیچاره ها موقع خوردن غذا مجبور بودند علاوه بر تمام تلاششان برای به نیش کشیدن آن مرغ نپخته، استرس های زبانی و چهره ای ِ من رو هم تحمل کنند!! خب بیخود نیست که خدا میگه: من با صابرین هستم!!...البته دلم برای تمام حضار در رستوران هم میسوزه! چرا که تمام مدت به جای خوردن غذای خودشان، با خودشون فکر میکردند که آیا چه مدت است این ۴ نفر غذا نخورده اند که با این عجله و با این طرز فجـــــیع، بدون اینکه حتی از ذره ای از غذایشان بگذرند، غذا میخورند؟؟؟  

به هر حال با قدری تاخیر، اما به کلاس رسیدیم! چیزی که در اینجا برایم درس عبرت شد، اینست که برای دانشجو جماعت، فرقی نداره غذایش خوب باشد یا بد، غذایش را در رستوران بخورد یا سلف داشنگاه، غذایش سرد باشد یا گرم! برای غذایش ۲ زار بپردازد یا خیلی هزار تومان! تنها غذا بخورد یا با دوستان!!.... مهم اینه که هر چی بخوره آخرش کوفتش میشه!!

 

 

 

لطفا روز تولدتان خوش اخلاق نباشید!

 

 

 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service 

 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service 

مدتیه هرچقدر برنامه ریزی و تلاش بی وقفه میکنم، همیشه وقت کم میارم! اما هیچ کاری هم انجام نمیدم آ !...داشتم به این فکر میکردم قبلا چی کار میکردم که به همه کارهام میرسیدم؟؟؟...الان تعداد زیادی فیلم و سریال دیده نشده دارم!...تعداد زیادی کتاب دارم که عذاب خوانده نشدنشون واقعا کمرم رو داره میشکونه!...درسهام مونده! ( فک کن از اول ترم دارم میگم درسام مونده!)... اتاقم بهم ریخته است!...کمدها و کشوهام نامرتبه!...موهام نامرتبه و حس و حال آرایشگاه رفتن ندارم و .... همه ی این ها و کلی کارهای دیگه در حالی روی هوا معلق موندن که تقریبا اینترنت رو هم از زندگیم حذف کردم ! فکر کنم خدا زندگی من رو روی دور تند گذاشته! ...با همه ی این اوصاف دلم میخواد دوباره روزانه نویسی رو شروع کنم! اما جرات ندارم به زبان بیارم چون اصلا این روزها کارهام حساب و کتاب نداره و روی هیچ چیزی تمرکز ندارم!!...علت اینکه دلم میخواد روزانه نویسی رو دوباره شروع کنم هم همینه!...راستش روزانه نویسی به نوعی  باعث میشه روی کارهای کوچک و پیش پا افتاده و روزمرگی ها بیشتر تمرکز بشه و گاهی همین تمرکز باعث کاهش وقت های پرت میشه!! 

××باید همین جا ( هرچند دیر!) از همه ی دوستانی که تلفنی-حضوری-اس ام اسی و کامنتی تولدم رو تبریک گفتن تشکر کنم!...روز تولدم به خاطر یک سری اتفاقاتی که افتاده بود زیاد اخلاق خوشی نداشتم! حالا این اخلاق خوشی که میگم در حد پاچه گیری و گاز زدن دیوار و آویزون شدن از پرده و قصد خودکشی توی یخچالمون و اینا بود، نه بیشتر!...نمکی که روی زخمم پاشیده شده بود، این بود که  صبح روز تولدم حس کردم خانواده ام یادشون نیست که فرزندشون در چنین روزی متولد شده! نشون به اون نشونی که بابام صبح زود سلام نکرده از خونه بیرون رفت و گفت شب برمیگرده!...مامانم هم گفت حالم خوب نیست و میخوام تا عصر بخوابم!...حالم گرفته تر از قبل شد و اون پست از جمله پس لرزه های قبل از انفجارم بود!! 

ظهر توی اتاقم بودم که دیدم بابام از شیرینی فروشی محبوبم ( بی بی)  برام کیک شکلاتی خریده و به همراه کادو روی میز چیدن و منتظر من هستن!! 

انقدر سورپرایز شده بودم که در یک نانو میلی صدم ثانیه عضلات صورتم از اخم به خنده در حد جر خوردن لب تبدیل شد! ( دیگه همونجوری موند!) 

منم وقتی دیدم انقدر نازم خریدار داره و  کلا چه قدر خوبه آدم رو نشه با یک من  عسل قورت داد، پیشنهاد دادم کیک رو به خونه مادربزرگم ببریم و اونجا تولده گنده تری برگزار کنیم!! 

خلاصه تولد به یادماندنی و خوبی بود! و تک تک اعضای خانواده رو شرمنده اخلاق گل و بلبلم کردم!! و اونها هم با کادوهاشون در حال خنثی کردن جرقه های انفجاری بود که دودش توی چشم همه میرفت!!  

و اما امروز..

هیچ حس خاصی  نسبت به امروز ندارم که بخوام بیشتر در موردش بنویسم!  

فکر میکنم قبلا هم حسم زیاد خاص نبوده! اصولا برعکس آنچه انتظار میرود، این روز برای من زیاد روز خوبی نبوده و نیست! به هر حال باید گذراند... 

لینک مرتبط : سوم مهر ۸۶ 

لینک مرتبط: سوم مهر ۸۷ 

 

امیدوارم سالی که در پیش ِ رو دارم، روزهای بد کمتر داشته باشه!!!