خونه ی ما

اندر احوالاته خونه ی ما که هیچی! بذار اول اندر احوالاته این خرید کردن و فروشنده ها بگم!!! آخه چرا انقدر این فروشنده ها اینجورین؟؟ هان؟؟؟؟؟؟ یعنی ما هر چی رفتیم بخریم آخرش کاره من با این فروشنده ها به گیس و گیس کشی رسید ! از شانسمون هم یه کچل پیدا نشد! همه از دَم  پر موووو بودن!!!

بعد  حتما اینو هم میدونی که وجود بنده در فرآینده خرید کردن برای وسائل خونه ضروریه!! (شیوع فرزند سالاری در خاندان ما!)

اون روز( یادم نیست چه روزی) رفته بودیم دستشویی بخریم! من میگفتم از این تیپ ( + ) دستشوییها بگیریم. ولی فروشندهه گیر داده بود که نه! از این  ( + ) مدل پایه دارا بگیرین که کمدش جا دارتر باشه و میگفت شیک تره! مامان و بابام هم در مورد پایه دار بودن یا بی پایه بودن نظر خاصی نداشتن!!  یه دستشویی من پسندیده بودم که بقیه هم حرفی نداشتن و میگفتم بریم همینو بخریم!!  بعد آقاهه گیر داده بود به این مدلا که گفتم!  هر چی نشونمون میداد من میگفتم: این پایه دارا زیرش سوسک میره و تخم میذاره و تمیز کردنش چون دید نداره ، سخته!! آدم 2 دقیقه میره دستشویی کوفتش میشه انقدر که باید بترسه!! یه چند بار اون گفت و من همین جواب رو بهش دادم! آخرش یارو عصبانی شده میگه: خااااننننممم ( با ولوم بالا!) مگه سوسک  بیکاره؟؟ مگه میره توی اون یه ذره جا وایمیسته؟؟ خب سوسکه از اون زیر میاد بیرون بعد میبینین دیگه!!! هی میگه سوسک سوسک! اصلا هر چی میخوای بخر! سوسک که نشد زندگی و ....

ما هم از اون آقاهه با این اخلاق گلش  کلی ترسیدیم( حتی از سوسک هم بیشتر)  و از مغازه زدیم بیرووون! و ازش خرید نکردیم تا دماغش بسوزه! ( نهایتا همون دستشویی که من میگفتم خریدیم! قرمز و سفید- بدون پایه!  البته مامانم اینا هم پسندیده بودنا!)

در مورد دیوار نظر ما به بابام غالب شد و قرار شد کاغذ کنیم . توی مغازه کاغذ دیواری همینجور آلبوم ها رو ورق میزدیم که یهو چشم بابام یه کاغذه طوسی-مشکی- نقره ای –سفید رو گرفت! میگفت همین خیلی قشنگه! و واقعا هم قشنگ بود اما نه برای خونه ی ما! منم یه غلطی کردم و بهش گفتم : این به کجامون میخوره؟؟  مگر اینکه بخوایم با کابینتهای آشپزخونه ست کنیم!! اونوقت از بین تمام حرفامون این فروشندهه همین یه جمله رو شنید!! دقیقا یک ساعت و بیست و دو دقیقه و نیم، داشت من رو توجیه میکرد که کاغذ دیواری رو نباید با کابینت آشپزخونه ست کنیم! چون به هم ربطی نداره و باید با مبلمان و کف منزل ست شود!! الان دو یو آندرستد ؟؟ والا من که از اولش بودم! ولی هیچ جوری  نتونستم  به این آقای محترم تفهیم کنم که من داشتم بابام رو مسخره میکرددددم که تو مثل لنگه دمپایی پریدی وسط زندگیه خصوصیه ما!!

باز توی یه مغازه کاغذ دیواریه دیگه فروشندهه خیلی بد سلیقه بود! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! از تیپ خودش و دکوراسیون مغازش تابلو بود که چه تیپ نظری داره!! اونوقت ما کلا با رنگهای تیره مشکل داریم! دوست داریم خونمون روشن باشه! ترجیحا هم میخواستیم طرح کاغذ خیلی شلوغ نباشه!!( مخصوصا برای هال و  پذیرایی) یه چند تا کاغذ با رنگ روشن و طرح محو پسندیدیم! وقتی خوب تصمیممون قطعی و یکی شد، آقاهه زحمت کشید و ر.ید توی نظر ما!! گفت این طرح ها بی روحه! اونوقت خودش به ما یه طرح ها و رنگایی پیشنهاد میداد که کمرنگترینش آجری بود!! بقیش هم از مسی و زرشکی داشت تااااا مشکی!! کاش اقلا فقط رنگ بود! طرحشم سرتا سر گل (به سایز قابلمه 12 نفره) بود!!! اصلا همین که داشت نظر میداد  و حرف میزد ،من بغض توی گلوم بود و اشک توی چشام جمع شده بود!! از مغازه که اومدیم بیرون تا چند روز مامانم مسخره ام میکرد! ولی خدا رو شکر به خیر گذشت!!( کاغذ دیواری برای پذیرایی ،توی مایه های کرم و طلایی و زیتونی و اینا گرفتیم! با تک گل های فاصله دار!)

دیگه اینکه  بعد از اون همه بحث بر سر شومینه سنگی و چدنی، بالاخره از خیرش گذشتیم و هیچی  نزدیم!! تنها چیزی که از خونمون مونده نصب کاغذ دیواری و بعدشم قرنیز دیواراست! هفته دیگه این 2 تا کار رو هم انجام میدن و بعدش تازه ما فکر میکنیم کی از اینجا بریم خونه ی خودمون!!!

+++++++++++++++++++++++++++++++++

ما طبقه ی پایینه آپارتمانمون یه سوئیت داریم که این چند ساله تنها راه رفت و آمد پله های عمومی ساختمان بود. و خب سخت بود! برای همین کم استفاده میشد! توی این بازسازی یه راهی از داخله آپارتمانه خودمون هم براش گذاشتیم و چون بیرون پله داشتیم از داخل یه بالابر گذاشتیم. دقیقا شبی که قرار به نصب این بالابر بود، خبر دار شدیم که یکی از آشناهامون( یه دختره 21 ساله) دستش لای بالابر گیر کرده و 3 تا انگشت از دست چپ و 2 تا از دست راستش داشته جلو چشم خودش قطع میشده! ولی دکترا بعد از 4 ساعت عملش کردن و تونستن انگشتاش رو نگه دارن و فقط 3 بند از انگشتاش قطع شده که یکی از بند ها رو پروتز گذاشتن و جواب داده( بقیه انگشتاش هم احتمالا حرکتش رو از دست میده)!! .... بعد از شنیدن این خبر از مقامات بالا ( مادربزرگ ها و خاله و شوهر خاله وعمو و عمه و  ...) دستور رسید که شیرمون رو حلالتون نمی کنیم اگه بخواین این بالابر رو بزنین!! اگه خدایی نکرده زبونشون لال ، پس فردا سر بچه ی گیلاس بره اون لا گیر کنه چه خاکی توی سرمون کنیم؟؟ ( حالا هر چی ما توضیح میدیم که کو شوهر؟؟ که شما دارین فکر بچه ی گیلاس رو میکنین از الان؟؟  به فکر خود گیلاس باشین که این دختره همسن گیلاس بوده!!! به خرجشون نمیره!) البته خودمون هم ترسیده بودیم! نهایتا اون بالابر رو پس دادیم !

فرداش بابام اومد گفت: یه بالابر مجهز تر سفارش دادم که سنسور و چشم الکترونیکی داره و "چیزه" هیچ کس لاش گیر نمی کنه!!  حالا از اون روز تاحالا برای هرکی میخواد توضیح بده دقیقا عین این جمله رو تکرار میکنه! منم باید انقدر سرخ و سفید بشم تا ایشون تصحیح کنند: منظورم" دست "هیچ کس بود!

( البته من فکر می کنم ایشان بیشتر نگرانه گیر کردن "چیز" آن لا هستن تا "دست "!! وگرنه اینقدر این جمله رو با تاکید، تکرار نمی کردند!)

++++++++++++++++++++++++++++++++++

چند روز پیش با متین رفتم کتابخونه دانشگاه تا یه کم مثلا درس بخونیم ! اونوقت این متین هم برداشته بود لپ تاپش رو آورده بود!! هیچی دیگه! دیدیم در اون لحظه چیزی که بیشتر از درس برامون مفیده ، استفاده از اینترنت وایرلس دانشگاست!!!( ایرانی جماعت نمی تونه از خیر چیزه مجانی بگذره!) داشتیم وبگردی میکردیم که  یه دونه از این سایتای لباس عروس پیدا کردیم. اونوقت اعتماد به نفس جفتمون هم در حد درخت سرو شده بود! بلند بلند توی کتابخونه بحث میکردیم و بقیه هم از حرصشون با چشماشون و نگاهشون ماهیتابه میکوبیدن توی سرمون!! نتیجه ی این 2 ساعت مباحثه این بود : لباس عروس! لباس نامزدی! لباس پاتختی! بله برون! حنابندون!  برای جفتمون پیدا کردیم! لباس مادر خودمون و مادرشوهرمون رو پیدا کردیم! مادرشوهرامون رو انتخاب کردیم!( مادرشوهر من جوونتر بود!) کفش و سرویس جواهرمون هم اوکی شد! دیگه فقط شوهرامون مونده بود که هرچی گشتیم به نتیجه واحد نرسیدیم! حالا هفته دیگه اگه بازم توی کتابخونه رامون بدن، این یه مورد رو هم پیدا میکنیم!

 

پ.ن:برای در امان بودن از هر نوع واکنشی ،لطف کنید با من شوخی نکنین! این چند روزه جنبه ی شوخیم در حده مادربزرگا شده و هر چی بهم میگین جدی میگیرم!! تازه مثل بچه ها زودباور هم شدم! یعنی اگه الان یکیتون بیاد بگه من آدم فضایی هستم، من باور میکنم! کلی هم غصه میخورم و ناراحت میشم! 

پ.ن: اگه آدم به جای همه چی روزی ۲۰ تا ( حداقل)‌نارنگی بخوره چی میشه؟؟ ممکنه سرطان ویتامین ث بگیره؟؟ 

  

 

 

عاری از هرگونه خنده

دقیقا اگه یکی میخواد خودشو از چشم من بندازه ، راحت ترین کاری که میتونه بکنه اینه که از یه چیزی  پز بده! به حدی از این عمل متنفرم که حالا طرف هر کی هم میخواد باشه، با پز دادن و افه لنگه کفش اومدن، تمام خوبیهاش جلوی چشمم محو میشه و این عملش بیان گر کل شخصیتش میشه برام! در برخورد با اون شخص هم یه حس انزجار توام با خفگی پیدا میکنم. چیزی که شاید هیچ وقت به روش نیارم و خودش نفهمه ولی شدیدا آزارم میده و تا جایی که مقدور باشه رابطه ام رو باهاش کم میکنم! بعد به آدم میگن چرا بد اخلاق شدی! خب این چیزا رو در طول روز که میبینم باید یه جوری از درونم بیرون بزنه دیگه! وگرنه که دق مرگ میشم!!!

شاید الان بگی به خاطر اینکه خودت احساس کمبود میکنی ،انقدر از حرفه طرف منزجر میشی! ولی واقعا اینجور نیست. اولا اینکه اینجور افراد خواسته یا ناخواسته شخصیت آدم رو تحت تاثیر قرار میدن و بعد از چند وقت میبینی خودت هم همینجوری شدی! ( اکثرا اگه فردی اینجوری باشه میبینی که دوستاش هم مثل خودشن و در باره این چیزا حرف میزنن!) بنابراین سعی میکنم رابطه ام رو باهاش کم کنم!  و دوما اینکه من انقدر داشته های ارزشمند دارم که برام مهمه و هیچ وقت به زبون نمیارم و با این حرفای خاله زنکی حس کمبودم شکوفا نمیشه و برعکس شخصیت طرف جلوم خرد میشه!! چون واقعا فلسفه ی پز دادن برای من 2 چیزه: یا طرف مقابلت که داری داشته های خودت رو به رخش میکشی واقعا نمیتونه اونا رو مثل تو داشته باشه که در نتیجه دلش میسوزه و حسرت میخوره! یا طرف مقابلت هم مثل خودت دارای همه ی اون چیزاییه که داری پزش رو میدی و با به زبون آوردن این حرفا، ندید بدید بودن و تازه به دوران رسیده بودنه خودت رو ثابت کردی! ولا غیر! و در هر 2 صورت تنها چیزی که مشخص میشه شخصیت ضعیف و کمبود های درونی و عاطفیه آدمه!  

من روی این کمبود تاکید خاص دارم! چون اگه دقت کنی میبینی مثلا آدمی پز مارکه لباسش یا قیمت وسایلش رو میده که تیپ و سلیقه خوبی نداره و با اهمیت دادن به مارک( و مؤکدا توی بوق و کرنا کردن آنها) میخواد بد سلیقگیه خودش رو جبران کنه و کار خودش رو خوب جلوه بده! اینجوری جلب توجه میشه و همه میگن: اوه مای گاد! شما چقدر پولدارین!! و در نظر عوام کمتر زشتیه اون چیزی که خریده به چشم میاد!

وگرنه اگه جنس خوب خریده باشی ( چه اورجینال چه غیره) زیبایی چیزی نیست که به چشم دیگران نیاد! و خواسته یا نا خواسته( چه بگی و چه نگی) مورد توجه قرار میگیری! البته کسی که واقعا پولدار باشه، خرج کردن برای این چیزا براش یه عادته! و اینجوری نیست که انقدر به چشمش بیاد و بخواد به زبون بیاره! و این دلیل دیگه ایه برای کمبودهای درونیه طرف!

مثلا طرف باباش اومده خدا تومن از بابای من قرض گرفته بابت جهیزیه دخترش!! و ما میدونیم که ندارن! و  دختره هم اینو میدونه! بعد اومده یک ساعت مخ منو کار گرفته که آره ما فلانیم! برای لباس عروسم انقدر پول دادم و تک تک وسیله های جهیزیه ام رو از اروپا خریدم و همه ارجیناله و  در شرف هستیم برای شب عروسی به شوهرم یه هیوندای کوپه کادو بدیم!!  ( میخواستم بهش بگم زحمت نکشین! اول برای خودتون یکی بخرین بعدا یکی کادو بدین!) کم نیستن اینجور آدما که در طول روز باهاشون برخورد دارم!  واقعا شما در مورد چنین آدمی چی فکر میکنین؟؟

خلاصه اینکه هر کی هر چیزه خوبی خریده، برای خودش خریده و خودش باید لذتش رو ببره! به بقیه چه ربطی داره که هی میخوای توی چشمشون بکنی!!  من از این مدل فکر و برخورد و بیان و حرکات بدم میاد! بدم میاد!!! بدم میاد!!!!!!!

زهرا خانوم اینا- ساعت دیوونه اینا!

یادمه توی قسمت سوم این ( + )  پست در مورد یکی از اقوام بسیار بسیار نزدیکمون گفتم!

این خانومه تقریبا از همون زمانی که در موردش گفتم و به خاطر همون مشکلات، هفته ای یکی دو بار میاد خونه ی مادربزرگم!  این چند ماهی که ما اینجا هستیم هم بیشتر از وجودش مستفیض میشیم! بدون اغراق یه جکیه در نوع خودش!!!

این خانومه( زهرا خانوم- 73 ساله) خودش نه شوهر داره، نه فرزند و نه کس و کاری! یه خواهر بزرگتر ( رباب خانوم- 80 ساله) هم داره مثل خودشه! اونم هیچ کس رو نداره .

زهرا خانوم یه پرستار داره که وظیفه داره  روزا هم  ازش مراقبت کنه و هم آشپزی و کارای خونه رو انجام بده و برای این کار ماهانه پول خوبی بهش میده!  اما شب از تنهایی میترسه و خواهرش رو مجبور کرده که پیش خودش زندگی کنه! ( البته اجباری هم در کار نبوده! چون از شواهد موجود خواهرش جایی نداره به غیر از اونجا و بخواد و نخواد باید اونجا زندگی کنه! حتی قبل از فوت شوهرش هم دائم خونه ی زهرا خانوم تلپ بوده و یه بار در بین صحبتهاش میگفت که شوهرم از دست کارای این رباب دق کرد و مرد!) به هر حال طبق گفته  ی خودش مجبورش کرده که  با هم زندگی کنن! فقط تنها مشکل موجود اینه که اینا جفتشون یکی از یکی تنبل تره و کلا آبشون هم با هم توی یه جوب نمیره!

زهرا خانوم  و خواهرش خیلی آدمای  خوش گذرونی هستن و با اینکه پرستار داره ولی هیچ روزی توی خونه بند نمیشن و هر روز هفته برنامه دارن که خونه ی اقوام دور و تازه کشف شده ای مثل مادربزرگ من برن! ( نسبتشون با مادربزرگم دقیقا میشه نوه ی خاله ی پدر مادربزرگم!)

صبح اگه از گشنگی در حال مردن هم باشن، هیچ کدوم حتی چای هم درست نمی کنه! انقدر میشینن تا پرستاره بیاد براشون چای و صبحانه بیاره!

یه روز اومد و گفت ناهار ندارن! معلوم شد پرستاره براشون مایه کتلت درست کرده ولی نرسیده سرخ کنه! زحمتش رو به خودشون محول کرده! این 2 تا هم که ...!! رباب از تنبلی رفته تجریش ناهار بیرون خورده! اینم اومده بود خونه مادربزرگم که ناهار بخوره! یعنی هیچ کدوم به خودشون زحمت ندادن 4 تا کتلت سرخ کنن! ( بعدا فهمیدیم این مایه کتلت انقدر در خانه ی اینها موند تا گندید و دور ریختن!)

جفتشون  انقدر آژانس سوار میشن که با تمام راننده آژانس های تهران رفیق فابریک هستن! شب های جمعه هم با همین راننده آژانسا میرن پارک و رستوران تفریح!

**حالا  اینو داشته باش:

یه روز زهرا خانوم  اومد اینجا. یه 10 دقیقه بعدش هم خواهرش اومد!

ما: شما مگه جفتتنون از خونه نیومدین؟

اونا: آره! از خونه اومدیم!

ما: پس چرا با هم نیومدین؟

اونا: آخه دعوامون شد. با هم قهر بودیم. نمی شد توی یه ماشین با هم باشیم. زهرا با آژانس اومد. رباب با تاکسی!

ما: آهان! حالا چرا دعواتون شد؟

زهرا خانوم: چند روز پیش رفتم چند کیلو شیرینی پنجره ای خریدم . وقتی آوردم خونه این رباب با من دعوا کرد که چرا از اینا خریدی! من از اینا دوست ندارم! منم بهش گفتم : خونه ی خودمه! پول خودمه! هر چی میخوام میخرم! تو هم اگه دوست نداری نخور! بعدشم شیرینی ها رو گذاشتم توی یخچال!

اما  2-3 روز بعد دیدم شیرینی ها نیستن! فهمیدم این رباب نصفه شبا میره یواشکی شیرینی میخوره!!

از اون روز با هم قهریم!

ما:

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

چند وقت پیش این بابای من حدود 50 میلیون بابت اسپلیت از ال جی خرید داشت. ال جی هم  واقعا زحمت کشید و منت نهاد و به خاطر این میزان خرید یه دونه از این دستگاه های دیوونه ی  شارپ به ما اشانتیون داد!!( ۳ تا ۱۰۰ تومن)! این دستگاه تاچ هست و بسیار حساس! هزار جای جعبه اش هم این نکته در ابعاد مختلف درج شده و این بسیار قابل ستایشه! چون فردی که این رو ساخته ،انقدر عقلش نرسیده که هر احمقی ببینه دکمه روی این نیست، میفهمه که تاچ هست و برای همین هر جا که روی بسته جای خالی بوده ، بزگ نوشته تاااچ!!!!! دیگه اینکه نوت بوک داره و ماشین حساب و ساعت آلارم دار و دفتر تلفن و بازی و چند تا کار دیگه! و از همه مهم تر اینکه 2 سال گارانتی داره!!!!با این  موارد مهم مصرف که ذکر کردم، یعنی طرف فقط و فقط باید مرض داشته باشه که بره چنین وسیله ای رو بخره و بنابراین اینا به ازای خرید های زیاد هدیه میدن که روی دستشون نمونه!! البته قابلیت های باور نکردنی  دیگه ای هم داره که حتی فکرشم نمی تونی بکنی! مثلا اینکه همون موقع فهمیدیم باتری اش هیچ وقت تموم نمیشه! و بسی ذوق مرگ شدیم! دیگه اینکه به تعداد دفعات دلخواه در شبانه روز میتونیم آلارمش رو تنظیم کنیم! و در واقع ریمایندر هستش! و از اونجایی که ما خانواده ی بی جنبه ،از دیدن چنین وسیله ی جل الخالقی ذوق مرگ شده بودیم، هر نفر برای خودش 1 بار اینو تنظیم کرد که زنگ بزنه! ( ندید بدید هم عمه ی خودته!!) و مهمترین قابلیت این دستگاه این بود که همون لحظه بعد از 9 بار ست شدن آلارم و ساعت، و به خاطر همون حساسیت زیادی که هزاران بار روش تاکید شده بود، صفحه ی لمسی اش از کار افتاد و دیگه هیچ ورودی دریافت نمیکنه! حالا از همون لحظه  روزی 9 بار( شایدم بیشتر) این برای خودش زنگ میزنه! انقدر زنگ میزنه که خودش مجبور میشه خفه بشه! از دست ما هم هیچ کاری بر نمیاد جز اینکه در هر شرایطی که هستیم( خواب – بیداری- ...)  غلیظ ترین فحش های ممکن رو  نثار ال جی میکنیم با این ساعت های دیوونه اش!!

لطفا یکی بیاد گور این وسیله رو از خونه ی ما  گم کنه!! ( ترجیحا از شعاع 1 کیلو متری دور تر!)