سال نو : پنجشنبه 1 فروردین 1387، ساعت 09:18:19 صبح

 

        

خبر از بها میاد                         گل به گل خونه میاد

لحظه اول سال                       خوشحالی باهاش میاد

سال نو با دلی شاد                 شادی به دنبالش میاد

سفره هفت سین ما                 گرمی عید و میخواد

باسلام به سال نو                    عید  شما  مبارکه

روز  میلاد  بهار                         فصل شما مبارکه

سر هفت سین بشینیم            دوباره باز دعا کنیم

به امید سالی خوب                 خدا رو باز صدا کنیم

این شعر رو چون فاطمه عزیزم ( دوستم) خواسته بود نوشتم!  با تحریف و سر هم بندیه چند تا شعر این پیدایش یافته! سال سوم دبیرستان عیدمون با این شعر شروع شد!! یادش به خیر!

 

خیلی حرفام جمع شده بود که توی این پست دیدم باید چند کیلومتر بنویسم و اینجوری شد که بیخیال همش شدم!!

فقط بگم:

                    «عید همگی مبارک»

سال خوبی رو برای همه آرزو می کنم!

سال ۸۶ سال بدی برای من نبود ولی میتونست خییییلی بهتر باشه! مخصوصا اواخرش که با زور ردش کردم! این چند ماه اخیر فقط میخواستم بگذره!!! نمیدونم چه امیدی داشتم و هدفم دقیق چی بود ولی در همه حال امیدوار بودم که آینده بهتر از حاله!!

نمیدونم ! شاید برای خیلی ها همین روزایی که من با زور چوب و چماق از تقویم خط زدم، خیلی خوب گذشته باشه و بهترین روزاشون بوده باشه! ولی امیدوارم سال جدید خیییلی بهتر از سالی که گذشت باشه و سال خوبی رو برای همه آرزو می کنم!

قربونتون

 

پ.ن: کامنتهای پست قبل رو وقت نمیکنم جواب بدم! از همه دوستایی که لطف کرده بودن و کامنت گذاشتن هم متشکرم هم شرمندشونم!

 

خدا دوستم داره!!!

دلیل این غیبت نیمه صغری چیزی نبود جز خریت استادان دانشگاهمان و بس!! این مردان احمق و از خانه به دور وقتی استاد شوند، نتیجه اینگونه می شود که شد! وقتی حس مسئولیت و همراهی با بانوی خانه در مردی بمیرد، از خانه تکانی و خرت و پرت خریدن و حال و هوای عید دور می شود و در لمحه ای که همه ملت کبکشان خروس می خواند، برای دانشجویان بینوا و معصوم فرت و فرت امتحان نیم ترم میگذارند!! و دانشجویان چون حبابی شفاف ، از فرط هیجان این خبر مسرت آور،  ترق ترق میترکند!!

اگر خدا بخواهد و سه شنبه هم آخرین امتحانم را بدهم بعید میدانم دیگر در عید امتحانی مانده باشد!!

           « برگرفته از دفترچه خاطرات یک دانشجوی بخت برگشته در سده تکنولوژی »gerye

*********************************

چند روز پیش یکی از کتابای پیش دانشگاهیم رو خیلی اتفاقی از زیر یه جایی پیدا کردم

با قیافه ای که نشان دهنده حس مرور خاطرات ماندگار گذشته است و در چشمها اشک شادی جمع میشود، شروع به ورق زدن و تماشای صفحه به صفحه ی کتاب کردم!

واقعا صحنه رمانتیکی بود که  دل هر بیننده رو می لرزاند. خاطرات دانش آموزی... دوستان... دبیران دوست داشتنی... نیمکت های مدرسه... یادش بخیر که روزگاری نه چندان دور چه دانش آموز درس خون و خوبی بودم!!gerye

خوب حس گرفته بودم که یه دفعه از وسط کتاب یه سیگارت سیاه پیدا کردم!!

 این سیگارت رو سال پیش دانشگاهی به عنوان نماد چهارشنبه سوری در کنار یه نقاشی از همین روز مبارک به دیوار کلاس زده بودم تا ببینیم و آه از نهادمان بلند شود  که چقدر نگون بخت هستیم و باید در اوج سر و صدا تا دیر وقت سرمان در  کتاب بپوسد گوسفندا

توی همین حال و هوا بودم که سیگارت رو روشن کردم و از پنجره اتاقم پرت کردم بیرون! بعدش هم خیلی خوشحال بودم که بالاخره این سیگارت رو به صدا درآوردم. خیلییییی حس سبکی داشتم

چند ثانیه نگذشته بود که یه رگبار فحش از بیرون خونه به سمت داخل شلیک شد! یه نیگا به ساعت انداختم و ...........بعدش با اندکی تفکر ،ترجیح دادم بقیه روز رو در دستشویی سپری کنم! باشد که در آینده ای نزدیک ، رستگار شوم 

*********************************

بعد از یک حدود یک سال، هفته ی پیش یک دل سیر فوتبال دیدم! وای خواهر اگه بدونی چه کیفی کردم!!! نمیدونم چرا هر فصلی که تیم های محبوبم در اوج هستن من حس فوتبال دیدن ندارم! ولی هفته گذشته دیگه نتونستم از بازیه رم و رئال بگذرم!!!!  وقتی ووچینیچ گل زد دلم میخواست جای اون باشم و چند تا ملق بزنم و همه ماچم کنن!!  از همون لحظه همون حسی که در پست قبل نسبت به استخر رفتن داشتم در مورد فوتبال بازی کردن پیدا کردم!!  دیری نپایید که یه  اس ام اس رسید ! قراره دوشنبه با بچه ها بریم فوتبال بازی کنیــــــــــــــــــم[*****ا

باز هم یادش به خیر! یه زمانی برای خودم فوتبالیستی بودم!! روزم سپری نمیشد اگه چند بار در روز  توپ نمیزدم!!ا  ولی به دلیل مصدومیت های متوالی دیگه پزشک تیم بهم اجازه بازی نداد و در آن زمان نفهمید که اگر اینگونه مرا از عشقم دور کنه  روحم  ذره ذره دود میشه و در نهایت می میرهgerye

اولین مصدومیتم مربوط میشه به سال سوم راهنمایی! داشتیم روی آسفالت فوتبال بازی میکردیم که اینجانب دروازه بان بودم! اومدم توپ رو بگیرم و مثل همیشه از سنگر دفاع کنم که نمیدونم چرا مهاجم تیم حریف دست منو زیر توپ ندید! میخواست توپ رو شوت کنه امابا عاج کفشش این دست منو کشید روی آسفالت !!! انقدر عمق فاجعه زیاد بود که ناخن هام که کنده شد هیچ! به اندازه یه تانکر خون که اومد هیچ! پوست دستم که چسبید به آسفالت هیچ!  گوشت دستم هم ور اومد همینجور روی هوا آویزون بود هیچ! استخوان های انگشتام همه اش مو برداشت تا چند ماه دستم سایز دست  گوریل شده بود!!ا

اما ناامید نشدم! تنها با تغییر پست به توپ زدن ادامه دادم!سال دوم دبیرستان بودم که در پست مهاجم در حال گل زدن بودم! نا گهان مدافع تیم حریف توپ را با کله ی گیلاس اشتباه گرفت! کله ی من و توپ هر دو روی هوا بود که مدافع با هوش، با دقت بسیار  تشخیص داد که باید روی کله گیلاس هد بزند! به جون گیلاس کله به این سفتی توی عمرم ندیدم ! لامصب کله اش مثل تخته سنگ سفت بود!! همچین کوبوند پای چشمم که همون لحظه یه بادمجون دلمه ای پای چشمم سبز شد!!! اول تابستون این اتفاق افتاد! تا آخرای تابستون هنوز اثراتش بود!!!  وقتی نیم رخ بودم از یه سمت که نیگا میکردی شکل افغانیا  شده بودم( بادمجان از سایز چشم می کاهد جانم!!) از اونور که نیگا میکردی شکل گیلاس بودم  !!دقیقا این شکلی :  ا

خولاصه انقدر خوشـــــــگل و دلبر بودم که نصف خواستگارام در طول عمرم در همون زمان پیدا شدن!ا

با اراده ای فولادی همچنان فوتبال رو ادامه دادم! سال سوم دبیرستان بودم که با توجه به تجربه های تلخ گذشته در پست دفاع بازی میکردم! با جمعی از دوستان دفاع مستحکمی داشتیم که شهره ی عام و خاص بود!ا

اما در اون زمان هم شانس به گیلاس رو نکرد و در موقعیت حساسی که مهاجم حریف  بود و دروازه ی خالی و گیلاس شونصد متر اون طرف تر در حال پیاده روی و سوت زدن، بود و همه مطمئن بودند گل دیگری به پای تیم حریف نوشته شده،‌ناگهان چه میکنـــــــــــــــــــه این مهاجم!!! و توپ رو می کوفونه وسط صورت گیلاس! و در اینجا بود که کل مساحت صورت گیلاس کاملا له شد!!! در این مرحله هم تا مدتی چشمان قرمز شده ی گیلاس تار میدید! ولی خدا رو شکر به مرور زمان بینایی اش در حد عقاب بازگشت!ا

الان من همچنان به فوتبال عشق می ورزم و خوشحالم که بعد از مصدومیت های متوالی ،فردا می توانم باره دیگر در فوتبال شرکت کنم و مفید باشم!!! ورزش قسمت عمده ای از روح مرا تشکیل می دهد!! البته الان بعد چند روز تفکر و تعمق، قصد دارم در پست توپ جمع کن ایفای نقش کنم!!!ا

*********************************

ببین کارم به کجا رسیده که امروز عصر به یه کاسه آش رشته حسودی میکردم و دلم میخواست جای اون بودم

 

: پی

 

۲ ماه پیش موقع رفتن به مهمونی، خم شده بودم روی  پله ها و داشتم بند کفشامو  میبستم که هی این موهام میومد تو صورتم!!  هی سرمو یه تکون میدادم که بره کنار! دوباره میومد تو صورتم!

دیگه کلافه شدم بیخیالش شدم! گفتم اصلا هر چقدر دلش میخواد بیاد توی چشمم  ببینم کی روش کم میشه!!

یه دفعه یه سووووسک  از توی چشمم سر درآووورد!!

با روسریم سوسک رو پرتش کردم  اون دنیا و انقدر ترسیده بودم و حالم بد شده بود که  جیغ میزدم و چند دور توی پله ها بالا پایین رفتم و بعدشم پریدم وسط کوچه!!! gerye بیچاره همسایه ها فک کرده بودن یکی آتیش گرفته!!

هنوزم که یاد اون صحنه میوفتم  اشک توی چشمام جمع میشه!!! خدا قسمتتون کنه بعد به من بخندین!!gerye

از اون روز تا حالا  یه تیک عصبی پیدا کردم!!!  یه توهم کاذب!!! تمام سیستم عصبیم  یه دفعه با هم واکنش میدن!! نصفی از تفکراتم حول سوسک میچرخه!!

وسواس سوسک پیدا کردم!!!! 

چند روز پیش بند کیفم خورد به پام! بعد شلوارم پامو آروم نوازش کرد! یه دفعه فک کردم سوووسکه!!! یه جایی که نباید جیغ میزدم جیغ بنفشیییی زدم!!gerye

تا حالا چند بار شب موقع خواب گوشه پتوم اومده تو صورتم! فک کردم سوسکه! نصفه شب جیغ زدم همه پریدن!!

سر میز داشتیم ناهار میخوردیم! صدای آروم راه رفتن سوسک روی نایلون اومد! جیغ زدم !ناهار همه کوفتشون شد!!  بعد فهمیدم  یه کیسه زیر میز بوده! مامانم پاش خورده بهش!!!

و....

جون من یکی بیاد منو درمان کنه!!! اگه همینچوری پیش برم تا چند وقت دیگه بابام منو میکشه!!!! ( با توجه به عکس العمل هایش در موارد فوق این مسئله پیش بینی میشود!) 

 تازشم میدونم که نصفی از پست هام داره در مورد سوسک میشه! خب چه کنم! دل مشغولیه اصلیم شده!!!گوسفند

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

نمیدونم چرا وقتی این خدا می خواد به من فاز بده زمان و مکان رو اصلا در نظر نمیگیره!!!gerye

 چند روز ‌پیش نشسته بودم و داشتم مثل کنیز کفگیر خورده به جون مامانم غر میزدم که : من دلم استخر می خواد! چرا یکی پیدا نمیشه منو ببره استخر! پوسیدم از بی استخری! روحیه ام از بس آب ندیده شکل  کرم خاکی شده و ...

هنوز پاراگراف بالا رو کامل بیان نکرده بودم که غزاله زنگ زد.

گفت : چند تا بلیط مجانی استخر کوثر برای فردا دارم. مینا و بنفشه هم میان. تو هم نه نگو بپر بریم!

من:[*****

کلی ذوق مرگ شدم و بعدش  یه ساعت داشتم پشت تلفن قربون صدقه غزاله میرفتم و حال میکردم و با غزاله بحث میکردم که چه ساعتی بریم و به فلانی هم بگو بیاد و اینا دستتو بکش

بلافاصله بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم و یه دفعه  یادم افتاد که چیزه چیز دیگه.. یعنی اون موقع نمیتونسم برم استخر

وای که چقدر اون لحظه  دلم میخواست بپرم توی همین استخر بدون آب خونه خودمون و انقدر  کرال سینه و پروانه و قورباغه شنا کنم تا خفه بشم! 

 

 

یه جورایی

 

 چرااا؟؟!!! چرا درست موقعی که تک تک سلولای بدنم عاجزانه اکسیژن طلب میکرد  فرستاده شدم توی خلاء و او....

و ا و فکر میکرد خلاء  ، آلودگی ها رو فیلتر میکنه!!!...

کاش وسیع تر می اندیشید! تنها کمی با وسعت دید بیشتر...

بیشتر از یک هفته است دارم خفه میشم و فقط...

ای کاش حداقل میفهمید...ای کاش حداقل میفهمیدند... می فهمیدند که دارند چه میکنند! ... با من.. با خودشون... با زمان... با زندگی...  ای کاش سیم ارتباط زبان و دل و عقلم وصل میشد... ای کاش بودی... میدونم درک کردی و میکنی و خواهی کرد!...ولی خیلی بد موقع بود! خیلی بد موقع... خیـــــــــــلی!! ... ای کاش اون زمان که استاد به شاگرد عزیزتر از جانش درس ژنتیک و بیولوژی و چه و چه میداد، میفهمیدی... شاید هم دانستی و نخواستی که بدانی...و این نخواستن و ندانستن دیگری را له کرد... به خلسه فرو برد... روح را از بدنش جدا کرد...آنچه نباید میگفت را بر زبان آورد و از آنچه پیش آمده غصه خورد...عذاب کشید...عذابی هزاران برابر سخت تر از آنچه  قسمتش میدانستی!!... ای کاش از حالت معلق بودن بین زمین و هوا و آینده و گذشته و حالی که وجود نداره در میومدم... ای کاش  انقدر ظرفیت داشتم که نلرزم... نشکنم... میتونم!... همینجور که تا قبل از تولدم تونستم... من یه کودک ۶ ماهه ام.. با همون خلوص و پاکی... کاش به این زودی متولد نشده بودم... کاش اینقدر زندگی رو نمیدیدم... کاش چشمانم و گوشهایم تا مدتی پس از تولد نابینا و نا شنوا می ماند...همیشه خدایی بوده و خواهد بود و همینک اینجاست!...و تو! تو خوووب میدانی ...

اینجا هوا کمه!.. نفس کشیدن سخته! خیلی سخت...خیلی...

دلتنگی برای تو نیست... بی قراری برای تو نیست... تو فراتر باش... شاید انسان نیستی... سِر شو!!.. بی تفاوت باش و نباش...

من اشک نریختم!... او گفت:‌آرام باش!... قلبم سنگین شده... وزنه ها اجازه نمیدن که تپش داشته باشه... ولی قلب باید ۲ بار بتپه تا قلب باشه!... دست هام ناتوان شده... ذهنم فلج شده... و میگویی فکر کن!.. بیندیش... بزرگ شو... بچگی ات را دوست دارم اما همین بچگی ات بیزارم کرده..

شاید خسته شدم... شاید کم آوردم... نه! .. هرگز.... میتونم... میدونم... چرا خسته؟؟!! ... تا آخرش راه زیاده... قول دادم!...

 قلبم...!!!

حوصله ندارم!!!...

 

پ.ن: سعی نکن بفهمی که چی برای کی و برای چی نوشتم!! شاید خودم و خودت و خودش و خودمان و خودشان هم نفهمند که در آن زمان چه گذشت چی شد... یه مقدار به هم ریخته ام!

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

خب حالا که همه مشکلات حل شده یکی بیاد تکلیف منو با این سرماخوردگیه بی همه چیز روشن کنه!!! به نظر جامعه نسبتا محترم پزشکی چرا بعد از یک هفته، با وجود استعمال هر گونه قرص و شربت و آمپول و دخانیات و مایع ظرفشویی و  چی و چی، هیچگونه بهبودی در حال من حاصل نمیشه؟؟!!! این تبه هی میگیره هی ول میکنه!!!  البته  از حق نگذریم یه تغییری کردم!!صدام روزای اول نگرفته بود که خدا رو شکر از وقتی داروهام رو سر وقت استفاده میکنم  تاثیر گذار بوده و  الان  قادر هستم صدای خروس رو بهتر از  خودش و باباش  شبیه سازی کنم!!!  آی مااااادر!!!! دیشب فکر میکردم خوب شدم! یه بسته چیپس رو تا ته تهش خوردم... صبح دوباره همون خروسی شدم که چند روز پیش بودم!!

یه آقایی توی فامیل ما هست ،الان ۶۰ سالی سن داره و خودش چند وقت پیش با قامتی استوار ،سربلند و مفتخر  همه جا جار میزد که ۳۰ ساله آمپول نزده و بعدش به ریش بقیه میخندید!! البته در ادامه  مجبور بود با قامتی نیمه خمیده و سری در گریبان توضیح بده که از آمپول میترسه و هیچ وقت زیر بار نرفته که سوزن بهش بزنن!! 

 چند روز پیش مثل بمب همه جا پیچید که فلانی  دندون درد گرفته و مجبوره روزی ۲ تا آمپول آنتی بیوتیک به مدت ۱ هفته بزنه!!!

جون شما انقدر دلم خنک شد که حد نداره!!! حال کردم اساسی!!! مرد انقدر سوسول باشه نوبره والا!!

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 از طرف مرجان جون به ۲ تا بازی دعوت شدم

 

اولیش اینه که آهنگهایی که ازش خاطره دارین با ذکر نام خواننده و شاعر و بقیه سیاهی لشگرا نام ببرید

خب از اون جایی که من پدر کشتگی دیرینه با موسیقی دارم و تا الان برای همه آشکار شده ،زیاد وقتی میشنوم توجه نمیکنم و برای همین چیزی یادم نمی مونه!

 

اما از این چند تا خیلی خاطره دارم! و خاطره داشتن دلیلی بر علاقه داشتن به اینهایی که نام میبرم نیست!

 

۱- همین آهنگ وبلاگم ! غوغای ستارگان که شکیلا خونده... البته همین حس رو  با اونی که اصفهانی هم خونده تقریبا دارم...

۲- آسیمه سر رسیدی   از غربت بیابان

دلخسته دیدمت از      آوار خیس باران .....

که اصفهانی خونده

وقتی اینو میشنوم توی دلم خالی میشه و یه استرس توام با هیجان دارم... یاد جاده  و جنگل های عباس آباد توی شب میفتم!!! خوشحال میشم و اشک میریزم!!!

۳- وای از دست این دختره  ...

فرشید امین خونده!!!  یه خاطره خاصی دارم که حالا بماند.. ولی با یه همچین آهنگی که ملت قر میدن من گریه میکنم!

۴- تو عزیز دلمی ... منصور ... این آهنگم همه غم و غصه هام رو یادم میاره!!!

۵- بارون ... سیاوش قمیشی ... شادم میکنه!!!

 

بسه دیگه!!!

 

بازی بعدی اینه که  نظر دیگران رو نسبت به خودمون بگیم

 

خودم میگم اینجوریم : لجبـــــازم.. عجولم.. گوش خوبی برای شنیدن حرفای بقیه ام...با اراده ام و اگر کاری رو  بخوام باید انجام بدم... احساساتم خیلی قاتی داره و بد موقع کنترلش از دستم خارج میشه...تو دلم هیچی نیست و بی شیله پیله ام... نفرت تو دلم نمیره...مستقلم...بچه ام اما از یه جهت دیگه!!... سعی میکنم همه رو دوست داشته باشم...مغرورم اما خودبین نیستم... دل نازکم... ریسک پذیرم...رویا پرداز نیستم... خیلی  همه چی رو میخوام از صافی منطق و دودوتا چهارتای عقلی رد کنم... حرف دلم رو خیلی توی خودم میریزم ... چرت و پرت زیاد میگم... خیلی دیر به آدما اعتماد میکنم ولی اگه به کسی اعتماد کنم  زیادی اعتماد میکنم و  در اثر کوچکترین چیزی هم سلب اعتماد میکنم!... وقتایی که ناراحتم شادتر نشون میدم مگر اینکه  وضع روحیم زیادی خراب باشه!! که دیگه تابلو میشم! و ....

 

مامانم میگه اینجوریم: لجبازم... مسئولیت ناپذیرم.. با اراده ام... با پشتکارم... عاقلم.. درکم از مسائل بالاست... خوش سلیقه ام.. با ادبم و احترام رو حفظ میکنم... شل و ولم... مرموزم... کم تحملم... خلاقم... برای مردم و بیرون از خونه  زیادی شادم!!... خونگرمم... روابط اجتماعیم خوبه... احساساتم رو بروز نمیدم... مستقلم

 

خواهرم میگه: حسودم( هر وقت میگه حسودم مامانم با کفگیر میزنه تو سرش و میگه دختر من اصلا حسود نیست و دعواشون میشه!!!) بی احساسم... سنگ صبور و گوش خوبیم... خیلی مسخره میکنم و ول حرف میزنم... مهربونم... در مواقع سختیها زود میشکنم و اشکم درمیاد... با جنبه ام... شل و بی حالم... بی شیله پیله ام...شوموس و دوست داشتنی ام

 

بابام میگه: حرکات بچه گانه  زیاد دارم اما عاقلم و بزرگتر از سنم فکر میکنم... میشه روم حساب کرد... با ارادم...توقعم زیاده... مسئولیت ناپذیرم...  شلم!!! یعنی خیلی شلم!... با ذوقم..

 

خاله ام میگه اینجوریم: با مزه ام و شاد... عاقلم... با اعتماد به نفسم... مهربونم... با گذشتم.. مسئولیت ناپذیرم...

 

عمه ام میگه اینجوریم:  خیلی بی احساسم! خاک بر سر بی احساست.. بی غیرت.. بی احساس... اه اه اه... سیب زمینی بی رگ و بی حس و  بی اشک و همه اینا... آخه اسم تو هم دختره؟؟؟!!.... ایشششش

 

... میگه اینجوریم: مهربون باهوش  دل رحم و دل سوز  شیطون خوش برخورد  خوش صحبت  خنده رو  دنبال کارایی که باید بگیرم رو نمیگیرم مثل... هزار بار گفته لجبازم! تازه بچه بازی هم زیاد دارم

 

  

دلم میگه :

 

 

امشب از حموم اومدم و همینجور که کبکم خروس میخوندیه نیگا به گوشیم انداختم دیدم : اوه! چه خبره!!! قاطی یه مشت جک و حال و احوال و فردا چی داریم و اینا ، این اس ام اس برق از سرم پروند:

۳ سال پیش بود که در چنین شبی همه بار سفر بستیم و بال گشودیم تا نی های اروند، خاک شلمچه و صفای دوکوهه.. قلبمان که آنجا مانده است !چه خوب است باری دیگر عهد ها را تازه کنیم!!

واقعا چه زود گذشت و با چه سرعتی  همه چی رو فراموش کردم!!!! آره!! ۳ سال پیش در چنین شبی بود که با مدرسه رفتیم جنوب!!!تا قبل از رفتن یا شاید تا قبل از برگشتن برای خیلی هامون، از جمله خودم، خنده دار ترین سفر عمرمون بود و تنها با این هدف که چند روزی رو با دوستامون باشیم و بگیم و بخندیم و خوش بگذرونیم، راهی شدیم!!! می خواستیم یه جای جدید رو هم تجربه کنیم و شاید یه بازدید علمی- تاریخی انجام بدیم !!!  از اسم شهید و مناطق جنگی یه مشت تصاویر مسخره که توی مغزمون کرده بودن، توی ذهنمون نقش می بست که با سرعت رد میشد و اصلا جای مانور نداشت!!! وقتی تلویزیون تصاویر راهیان نور رو نشون میداد مسخره میکردم که عجب علاف هایی پیدا میشن!!  ولی....

این حرفامو فقط اونایی می فهمن که این تجربه رو داشتن!!! شاید به جز دوستای خودم که همراهای این پرواز بودن هیچ کس ، هیچ وقت، هرگز نتونه درک کنه!! همونطور که هر وقت تعریف کردم بقیه  گذرا رد شدن  و شاید حتی نشنیدن و اگه شنیدن گاها لبخند تمسخر بر لبهاشون نقش بست!!!

شبای اول ،برای ما بچه سوسولای پاستوریزه و ناز نازی بالاشهر تهران که حتی لحظه ای سختی توی عمرمون  نکشیدیم ، خوابیدن توی اون پادگان نمور و سرد دوکوهه شکنجه بود!!! خوردن اون غذاها خود مرگ بود!!! چقدر غر زدیم!!! چقدر اه و پیف کردیم!!! چقدر به خودمون فحش دادیم و  خودمونو نفرین کردیم که به این سفر تن دادیم! به غلط کردن و چیز خوردن افتادیم...

اما  یه دفعه چی شد؟؟!!! چی شد که بعد از چند وعده، برامون اون غذا ها  یه طعم دیگه پیدا کرد؟؟!! چی شد که توی خرمشهر روی سر همدیگه خوابیدیمو یه شب تا صبح حتی جای تکون خوردن نداشتیم اما هیچ کس کوچکترین ناله ای نکرد؟؟!! چی شد که روز آخر با اون همه سختی و گرما و سرما و تشنگی و گرسنگی و بی خوابی و... به زور از روی خاک بیابان زنده ی فکه بلندمون کردنو جسممون رو از اون سرزمین پاک، کندن و  کشوندن به این تهران مخوف؟؟!!!!! چی شد که خندون رفتیم و گریون برگشتیم؟؟!!چی شد که ...

و الانه که میفهمم  : مردم در خلال سختی ها و مشکلات پخته و آزموده می شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب ماندگی به وجود می آورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه همای سعادت را در آغوش گیرد و همیشه پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.

توانایی بیان احساساتمو ندارم!! احساسات خاموشی که حاضرم بهای زیادی بابت تجربه ی دوباره ی تک تک  لحظاتش بدم!! اما میدونم و مطمئنم که تکرار شدنی نیست!!! این روح یه بار صیقل خورد و پاک شد!!! و  شاید اندکی از زمین فاصله گرفت !!! و عروج دوباره اش سخت تر و سخت تر و سخت تر از بار اوله!!  اون لحظات با اون آدما معنا پیدا کرد و افسوس که نتونستم و نتونستیم همونجور نگهش دارم و داریم!!! توی این ۳ سال خیـــــــــــــــــلی آلوده شدم و شدیم و اون چیزی که باید یادمون می موند، یادم رفت و یادمون رفت!!!

یادش بخیر! وقتی سال بعدش شنیدم طلائیه آتیش گرفته و اون ساختمون قشنگی که تماما با حصیر ساخته بودن هیچی ازش نمونده، ناخودآگاه بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد!!

کاش صفای حضور در غروب دلگیر اما زنده ی اروند یه بار دیگه تکرار بشه!!

کاش زمان برمی گشت و اون چند ساعتی که توی هویزه فقط خندیدم و خندیدم و مسخره بازی درآوردم رو میتونستم یه جور دیگه بگذرونم!!

کاش...

نه الان میخوام حرف سیاسی بزنم و نه از شهید و شهادت و جنگ و انقلاب و این چیزا بگم!!!! نمی خوام  این بحثا اینجا پیش کشیده بشه و مزخرفاتی که همه جا هست ، تکرار بشه!! و دلم هم نمیخواد کسی روی چیزایی که بهش اعتقاد نداشتم و بعدا قسمتی از اساسی ترین اعتقاداتم شد ، کوچکترین خطی بکشه!!! اینا خودش خواسته یا ناخواسته پشت غبار زندگی محو شده!! این چند خط رو نوشتم چون یادم بیاد! یادم بیاد که با خدای خودم عهد کردم  انسان باشم! اما ...

الان خوشحالم که  وقتی می خوام کتابای قشنگ و تاثیرگذاری رو که خوندم نام ببرم، نامی هم از  خدا بود و دیگر هیچ نبود  دکتر چمران ، دفتر آبی ابوالفضل سپهر ، سفر سرخ  حسین علم الهدی و ... می تونم ببرم!! پیشنهاد میدم بخونینشون! نه با این پیش زمینه ذهنی که نویسنده هاش این افراد هستن و شهید شدن!!  همونجوری که من این کتابا رو مثل یه رمان و کتاب شعر و عرفانی معمولی در دست گرفتم و صفحه  به صفحه توش غرق شدم ، بخونین!!! اینجوری بهش نیگا کنین که حرفی که قشنگه و با معنی، از زبان هر کسی قشنگه!!!  چه برسه به شخصی که تا حد مرگ به حرفش اعتقاد داشته!!! یه وقتا لازمه آدم  با خودش روراست باشه!!!

 

« عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدم و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.

عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد. قلب مرا به جوش می آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند. مرا از خودخواهی و خودبینی می راند. دنیای دیگری را حس میکنم. در عالم وجود محو می شوم. احساس لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا بین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک، نسیم ملایم سحر ، موج دریا، غروب آفتاب همه احساس روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگر می برند... اینها همه و همه از تجلیات عشق است... به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم...»           خدا بود و دیگر هیچ نبود