دلم میگه :

 

 

امشب از حموم اومدم و همینجور که کبکم خروس میخوندیه نیگا به گوشیم انداختم دیدم : اوه! چه خبره!!! قاطی یه مشت جک و حال و احوال و فردا چی داریم و اینا ، این اس ام اس برق از سرم پروند:

۳ سال پیش بود که در چنین شبی همه بار سفر بستیم و بال گشودیم تا نی های اروند، خاک شلمچه و صفای دوکوهه.. قلبمان که آنجا مانده است !چه خوب است باری دیگر عهد ها را تازه کنیم!!

واقعا چه زود گذشت و با چه سرعتی  همه چی رو فراموش کردم!!!! آره!! ۳ سال پیش در چنین شبی بود که با مدرسه رفتیم جنوب!!!تا قبل از رفتن یا شاید تا قبل از برگشتن برای خیلی هامون، از جمله خودم، خنده دار ترین سفر عمرمون بود و تنها با این هدف که چند روزی رو با دوستامون باشیم و بگیم و بخندیم و خوش بگذرونیم، راهی شدیم!!! می خواستیم یه جای جدید رو هم تجربه کنیم و شاید یه بازدید علمی- تاریخی انجام بدیم !!!  از اسم شهید و مناطق جنگی یه مشت تصاویر مسخره که توی مغزمون کرده بودن، توی ذهنمون نقش می بست که با سرعت رد میشد و اصلا جای مانور نداشت!!! وقتی تلویزیون تصاویر راهیان نور رو نشون میداد مسخره میکردم که عجب علاف هایی پیدا میشن!!  ولی....

این حرفامو فقط اونایی می فهمن که این تجربه رو داشتن!!! شاید به جز دوستای خودم که همراهای این پرواز بودن هیچ کس ، هیچ وقت، هرگز نتونه درک کنه!! همونطور که هر وقت تعریف کردم بقیه  گذرا رد شدن  و شاید حتی نشنیدن و اگه شنیدن گاها لبخند تمسخر بر لبهاشون نقش بست!!!

شبای اول ،برای ما بچه سوسولای پاستوریزه و ناز نازی بالاشهر تهران که حتی لحظه ای سختی توی عمرمون  نکشیدیم ، خوابیدن توی اون پادگان نمور و سرد دوکوهه شکنجه بود!!! خوردن اون غذاها خود مرگ بود!!! چقدر غر زدیم!!! چقدر اه و پیف کردیم!!! چقدر به خودمون فحش دادیم و  خودمونو نفرین کردیم که به این سفر تن دادیم! به غلط کردن و چیز خوردن افتادیم...

اما  یه دفعه چی شد؟؟!!! چی شد که بعد از چند وعده، برامون اون غذا ها  یه طعم دیگه پیدا کرد؟؟!! چی شد که توی خرمشهر روی سر همدیگه خوابیدیمو یه شب تا صبح حتی جای تکون خوردن نداشتیم اما هیچ کس کوچکترین ناله ای نکرد؟؟!! چی شد که روز آخر با اون همه سختی و گرما و سرما و تشنگی و گرسنگی و بی خوابی و... به زور از روی خاک بیابان زنده ی فکه بلندمون کردنو جسممون رو از اون سرزمین پاک، کندن و  کشوندن به این تهران مخوف؟؟!!!!! چی شد که خندون رفتیم و گریون برگشتیم؟؟!!چی شد که ...

و الانه که میفهمم  : مردم در خلال سختی ها و مشکلات پخته و آزموده می شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب ماندگی به وجود می آورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه همای سعادت را در آغوش گیرد و همیشه پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.

توانایی بیان احساساتمو ندارم!! احساسات خاموشی که حاضرم بهای زیادی بابت تجربه ی دوباره ی تک تک  لحظاتش بدم!! اما میدونم و مطمئنم که تکرار شدنی نیست!!! این روح یه بار صیقل خورد و پاک شد!!! و  شاید اندکی از زمین فاصله گرفت !!! و عروج دوباره اش سخت تر و سخت تر و سخت تر از بار اوله!!  اون لحظات با اون آدما معنا پیدا کرد و افسوس که نتونستم و نتونستیم همونجور نگهش دارم و داریم!!! توی این ۳ سال خیـــــــــــــــــلی آلوده شدم و شدیم و اون چیزی که باید یادمون می موند، یادم رفت و یادمون رفت!!!

یادش بخیر! وقتی سال بعدش شنیدم طلائیه آتیش گرفته و اون ساختمون قشنگی که تماما با حصیر ساخته بودن هیچی ازش نمونده، ناخودآگاه بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد!!

کاش صفای حضور در غروب دلگیر اما زنده ی اروند یه بار دیگه تکرار بشه!!

کاش زمان برمی گشت و اون چند ساعتی که توی هویزه فقط خندیدم و خندیدم و مسخره بازی درآوردم رو میتونستم یه جور دیگه بگذرونم!!

کاش...

نه الان میخوام حرف سیاسی بزنم و نه از شهید و شهادت و جنگ و انقلاب و این چیزا بگم!!!! نمی خوام  این بحثا اینجا پیش کشیده بشه و مزخرفاتی که همه جا هست ، تکرار بشه!! و دلم هم نمیخواد کسی روی چیزایی که بهش اعتقاد نداشتم و بعدا قسمتی از اساسی ترین اعتقاداتم شد ، کوچکترین خطی بکشه!!! اینا خودش خواسته یا ناخواسته پشت غبار زندگی محو شده!! این چند خط رو نوشتم چون یادم بیاد! یادم بیاد که با خدای خودم عهد کردم  انسان باشم! اما ...

الان خوشحالم که  وقتی می خوام کتابای قشنگ و تاثیرگذاری رو که خوندم نام ببرم، نامی هم از  خدا بود و دیگر هیچ نبود  دکتر چمران ، دفتر آبی ابوالفضل سپهر ، سفر سرخ  حسین علم الهدی و ... می تونم ببرم!! پیشنهاد میدم بخونینشون! نه با این پیش زمینه ذهنی که نویسنده هاش این افراد هستن و شهید شدن!!  همونجوری که من این کتابا رو مثل یه رمان و کتاب شعر و عرفانی معمولی در دست گرفتم و صفحه  به صفحه توش غرق شدم ، بخونین!!! اینجوری بهش نیگا کنین که حرفی که قشنگه و با معنی، از زبان هر کسی قشنگه!!!  چه برسه به شخصی که تا حد مرگ به حرفش اعتقاد داشته!!! یه وقتا لازمه آدم  با خودش روراست باشه!!!

 

« عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدم و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.

عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد. قلب مرا به جوش می آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند. مرا از خودخواهی و خودبینی می راند. دنیای دیگری را حس میکنم. در عالم وجود محو می شوم. احساس لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا بین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک، نسیم ملایم سحر ، موج دریا، غروب آفتاب همه احساس روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگر می برند... اینها همه و همه از تجلیات عشق است... به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم...»           خدا بود و دیگر هیچ نبود

 

 

نظرات 39 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:59 ب.ظ

اولللللللللللللللللل
خودمممممممم اولللللللللللللل

نگین این زنبیلتو از جلو دستو پام جمش کن! هزار بار داشتم میفتم!!!
از اول هفته میای اینجا بساط ولو میکنی!
جایزه هم نداریما!

نگین چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ

خوب
خوندمش
خیلی وقتا ادم حتما نباید از احساسش حرف بزنه
اون سکوتش خیلی چیزارو میگه
ولی خوب
یاد خاطرات
یاد تجربه ها
همیشه شیرینه
همیشه خیلی چیزارو یاده آدم میاره که هیچوقت یادش نبوده
اون لحظه مثله یه شوک ولی شیرینه
دلم میخواد همیشه با این حسه خوب ببینمت
حسی که با یه خرده لبخند
یه خرده اشک
و یه دل که توش درده گذشتنه اون روزاس
هوارتا بوسسسس

خب!
یعنی میگی یه صفحه خالی به جای این پست میذاشتم؟؟!! هوم؟؟!!
بعضی خاطرات خیلی قشنگه! نه شیرینه و نه تلخ! فقط قشنگه! خاصه!!!
مثله همینی که نوشتمو....
دقیقا همینجوریه که میگی!
قربوووووووونت نگین جووونم
بوووووووووووووس

الیاد فروزان چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:23 ق.ظ http://since1989.blogsky.com

این نوشته تو یه جورایی با تمام نوشته هات فرق داشت و برای اولین بار حال عجیبی رو توی دل من شکل داد.
من تا حالا جنوب ایران نرفتم!!
اما می دونم که اونجا با جایی که من زندگی می کنم، خیلی فرق داره.

طبیعیه! توی روزمره من این اتفاقات دیگه شاید نیفته! باید هم فرق داشته باشه!!
پیشنهاد نمیدم بری!!! باید شرایطش باشه تا اینی که من میگمو بفهمی! وگرنه یه مشت حرفای چرت و پرت و متعصبانه ی یه مشت آدمه از همه جا مونده میره تو گوشت! همین!

ابوذر چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:00 ق.ظ http://raheeno.persianblog.ir

اگه مقدمه رفتن به سفر رو نخونی، بقیه اش مثل یه بسیجی نوشته شده!

بسیجی؟؟؟؟؟
خنده داره!!!!

فقط هر چی تو دلم بود نوشتم! حالا به چی شباهت پیدا کرد نمیدونم!!

ابوذر چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:19 ق.ظ http://raheeno.persianblog.ir

بقیه پست ها هم بامزه بود...

چشات با مزه میبینه :دیییییی

نرجس چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:59 ق.ظ

من هم خیلی ذلم می خواد یه بار برم....

آرزوی محالی نیست..
ایشالا...

ز.د چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ق.ظ

اول از همه ببخشید... ببخشید که دیشب درکت نکردم... حالم خیلی بد بود از زمین و زمان بدم میومد... به خودم فحش می دادم که چرا؟ چرا موندم دانشگاه؟ افتضاح بود باور کن.... خیلی بد جنسی خیلی بدی که با این حرفا آدم رو آتیش می زنی... زیر بار روزمرگی خودم دارم خفه میشم... همین طوری هر وقت اسم جنوب میاد صورتم خیس آب میشه حالا صبح پا میشم میام این جا بعد میبینم یکی عمیق ترین لحظه های زندگیمو حک کرده... یکی می فهمه چه قدر بده که طعم بهشت رو احساس کنی با تمام وجود درکش کنی... بعد بندازنت بیرون... اون وقت همش باید پشت در بشینی و اون طرف نرده ها رو نگاه کنی؟ و ضجه بزنی... چون انقدر سیاه شدی که دیگه کسی راهت نمیده
میدونی تو هویزه من چی کار میکردم؟ رفته بودم تو اتوبوس تلویزیون رو روشن کرده بودم و می خواستم سفر سبز رو ببینم وقتی خانم.اب بردمون بیرون هرچی از دهنم در میومد تو دلم بهش گفتم تو دلم میگفتم عجب جوگیرایین اینا انگار اومدیم زیارت امام رضا دلشون خوشه... تو دوکوهه از هرچی جنگه حالم به هم میخورد انقدر غر زدم که خودم حالم بد شد بعدشم که اون شام مزخرف رو گذاشتن جولومون می خواستم با دستای خودم یکی رو خفه کنم...اما نمیدونم چی شد وکجا بود که انکار بال های چلوسیدم جون گرفتن...لذت پرواز برای مرغ های خونگی خیلی گرون تموم میشه... شاید به قیمت یک عمر حسرت...
حالا حاضرم تا آخر عمرم رستوران نرم اما یه بار دیگه طعم اون سوسیس آب پز با اون سیب زمینی های لهیدرو بچشم... حاضرم هزار شب تا ساعت دو تو صف حموم وایسم و وسایل بچه هارو نگه دارم... حاضرم تو همون جایی بخوابم که اون موقع مطمئن بودم طو یلس...
می دونی چند روز پیش یاد چی افتادم؟ اون بچه هایی که تو پارک بقیه غذاهای مائدمونو دادیم به اونا چون خوردن این چیزا در شان ما نبود؟ یادته معلمشون چه قدر خوشحال شد... طفلکی ها اومده بودن اردو . چه ذوقیم کرده بودن! چه حالی کردن با اون کنسرو گوشت و قارچ..............
من ۳ ساله که فانوسم رو گم کردم...۳ ساله که حسرت پرواز دیوونم کرده...و ۳ ساله که وحشت سقوط به همه وجودم چنگ میزنه..........
از اسم چمران شرمندم...از همه ی آدم هایی که با دستامون تمام وجود و تمام باورهاشونو خط خطی کردیم شرمندم... از بی لیاقتی خودم از این همه بدی که نمیدونم چه جوری تو وجود فقط یه نفر جمع شده................
ببخشید که انقدر مزخرف نوشتم این جارو با دفتر خاطراتم اشتباه گرفتم... اما حرف هایی به اندازه ۳ سال تو حنجرم گیر کرده بود...
بعدا میتونی از این رمانتیک بازیا علیه خودم استفاده کنی من حرفی ندارم............

اوه!
اول بیا پا بوسم بابت اون ضد حالت!! :دیییییییییی
بعدشم زود باش پولشو بده! کامنتدونی مفت گیر آوردی مگه؟؟!! دوبرابر پستم اینتو چیز نوشتی!!! نه جون داداش! بگرد حالا ببین اون ته مهای دلت چیزی جا نمونده باشه! میترسم شب دلدرد بگیری!!!

میفهمم تمام این چیزایی که گفتی رو! و دیگه چی بگم؟؟!!!
وااااااااای!!! از خاطراتم نگفتم!! یادته از ۱۲ شب تا ۳ نصفه شب توی سرم تو صف حموم بودیم و بعدش فقط ۱-۲ دقیقه وقت حموم بهمون رسید؟؟!!! چقدر اون شب خندیدیم!!!
ولی هر چی بود خیلی خووووش گذشت!!! خاطراتش و خر کاریامونو اینا یادم نمیره! چقدر همه مهربون شده بودن!! آخی !! نازی!!!
من که هر وقت توی فروشگاهها غذای مائده میبینم یاد جنوب میفتم! من که وقتی از اونجا برگشته بودم چند بار توی خیابون آدما منو با لوبیا اشتباه گرفتن!! شکل خوراک قارچ و لوبیا شده بودم!!!
حالا اون سوسیس آب پز که به روش کدوم ده افغانستان طبخ شده بود هیچی! اون قیمه ها با سیب زمینی سوخته رو بگو!!! یه دونه برنجشو می خوردیمو بعد خودمونو با چیپس و پفک و .. سیر میکردیم!!!
بهترین غذای اون چند روز ناهاری بود که توی خرمشهر خوردیم!!! ولی یادم نیست چی بود! فقط یادمه خوشحال بودم که به بدنم غذا رسیده!!!
....
.....
.....

یادم باشه سوء استفاده کنم! حتما!

یوسف چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:53 ب.ظ http://littlestar.persianblog.ir

اهم اوهوم!!.. :دی
بلای منم ایس ایم ایس می دی؟؟؟ :دی

سلااامت کوووش گووگوری؟؟!!!

مگه تو هم گوشی داری؟؟!!! بزرگ شدیا !! عمو جون بیا لپتو بکشم!!!

فائزه چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:14 ب.ظ

منظ جونم
خیلی قشنگ نوشتی و خیلی قشنگ اتیش زدی منظ جونم می دونم چه احساسی دارید چون خودمم ...
نوشتی آلوده شدیم ولی منظ جونم غرق شدیم
زهرا به خدا ۳ سال منتظرم بلکه حال و هوای شلمچه رو فقط برای یک لحظه ام که شده جایی پیدا کنم ولی نشد زهرا چی کار کنم منظ جونم کجا برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوشحالم چون شما رو دارم که درکم کنید ولی
داغونم برای اینکه راه ر و نمی شناسم و راه رو گم کردم
تو از چمران مینویسی من نیز هم :
خدایا دلم گرفته نمی توانم نفس بکشم نمی خواهم بخندم نمی توانم بگریم قلبم شکسته روحم پژمرده و انسانیتم کشته شده .گویی سنگم گویی دیگر احساس ندارم شدت احساس ان قدر غلیان کرده و ان قدر مرا سوخته که دیگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسیده است .
منظ جونم ما عمو مخبرو داشتیم کسی که اون لحظات رو دیده بود و درک کرده بود فرزانه اینا هم رفتن بدون عمو مخبر ولی اونچه که ما فهمیدیم اونا نفهمیدن
خدای من: دل به آن سطر از کتاب عفو تو خوش کرده ام که گنهکاران خوش گمان به خویش را وعده ی بخشش عطا فرموده ای .و من مگر چیستم ای خدا و چقدر وزن وجودی من است و چه جایی از پهنه ی بیکران عفو تو را اشغال می کنم ؟ پس به کرامتت بگذر و از دریچه ی عفوت به این خطا کار بنگر .

سلااام عزییییزم
بابا یه چیزی شدیم دیگه! گیر نده به کلماتم!!
فائزه جان انگار تو وضعت به مراتب خراب تر از منه!!! یه سطل آب بیارن میخوام بریزم روی این بچه!!! از دست رفتتتتتت!!!
واقعا همینطوره که تو میگی!!!! ( چشمک بابت چند تا جمله بالا!!)

خیلی اینم قشنگ بود!! دنبالش بودم که بنویسمش ولی پیداش نکردم!!! :دییییییی

آخیی!! یاد عمو خیبر به خیر!!! چقدر میرفتیم توی شیکمش و هی سپرشو میاورد بالا که خانوما فاصله رو رعایت کنین!!
غششششششششششش

خدا یا بنگر!!! به دیده عفو بنگر!!

شاذه چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام گیلاس جونم
پارسال تو راه برگشت از کربلا از مناطق جنگی گذشتم. غمی که به گلوم چنگ انداخته بود قابل توصیف نیست. نخلای سوخته... خونه ها ی خراب شده... مین های عمل نکرده... قطعات توپ و تفنگ و کلاه خود...

سلام عزیزم
خوش به سعادتت :دییی
آره خیلی غم داره!!! هرچند میگن که الان درست شده و آثارش رو از بین بردن ولی هنوزم غم داره!!
یه سوال دارم! شما از کجا تشخیص دادین مین هاش عمل نکرده است؟؟؟!!!! بچه جنگ بودیا آبجی!!!! فک کنم اون موقع ها آرپی جی میزدی!!! :دییییییییی
خب نزن حالا!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:16 ب.ظ

salam gilasi!
vaghean engar doreye shoma ye joor dge boode joonoobesh chon bara ma faghat ker kere khande bood!
albatte nemigam aghaee ke ba ma oomade bood bad bood va nemigamam ke ettelaati ke dad bad bood amma khob man ziad goosh nakardam yani joonoob baram faghat otooboosesheo sheitanatasho ina....
kash bara manam hamchin parvazi pish mioomad
rasty!
maro 3 bar bordam restooran! ye baresham pitza bood!
va be jaye padegan bordanemoon hoseinie
he dar kol bakelas tare shoma boodim!!
shad bashi!
bye bye

سلام فرزانه جوون
آره خیلی انگار فرق داشته!!! درسته به شما بیشتر خوش گذشته ولی واقعا اون چیزی که به دلمون نشست همون سختیاش بود!!! چیزی که هیچ وقت شاید دیگه تجربه اش نکنیم!!!
پیتزا توی تهران زیاد می خوریم ولی اون سوسیس آب پزی رو که ما خوردیم شما هیچ وقت نمی خورین!! دلت بسووووزه! تازه سیب زمینی آبپز سرخ شده ی له هم داشت کنارش!!!
زبوووووووووووون

الان دلت خیلی سوووخت؟؟؟!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:16 ب.ظ

aha man farzane boodam!:D

اوکـــــیز!!

آقا موشه چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:31 ب.ظ

در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
وفقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده باقی می ماند

حس زیبایی بود که کاملا درک کردم
ما بدونه اینکه خودمون بخوایم زدیم به بیراهه !!!!!!!!
انگار یه پست عقب افتادم ؟!!!!
حرف واسه گفتن زیاد دارم چه کنم که امشب ...
گیلاس برام دعا کن

مرسی

ولی اختیار داریم!!!!

آری!!
هر وقت خواستی بیا بگو..
تو هم همینطور!

مرجان چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

من تجربه سفر به جنوب و مناطق جنگیشو نداشتم و فکر هم نمیکنم فرصتی برام پیش بیاد ...

با خوندنه پستت از خودمو خودمو خودم شرمم اومد

خیلی به دلم نشست این نوشته ات:)

(گل)

چی باید بگم؟؟!!

اولین باره که دلم نمیخواد با لنگه کفشم بزنم تو سرت :دییییییییی

بوووووس
دلت صافه عزیزم!!! هواشو داشته باش!

یه دوست چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:28 ب.ظ

خیلی وقته وبلاگت رو میخونم
ولی تا حالا نظر نداده بودم
ببین عزیزم شما همون بهتر که درباره بستنی خوردنت و شوت بازیات بنویسی!!! این نوشته های مزخرف به قیافه و تیریپت نمی خوره! لقمه ای بردار که اندازه دهنت باشه!!! جو گیر شدی یه چیزی نوشتی! می بخشیمت حالا! ولی دیگه تکرار چی؟؟!! نشـــــه!!
این چرندیاتی که نوشتی رو هم پاکش کن! از بودنش اینجا پشیمون میشی!

اوه مای گـــــــــــــاد!!!

خیلی وقت بود نشسته بودم خدا خدا میکردم یه راهنمای این چنینی از اون بالا بیفته توی کاسه ام!!
ششلپ
عمو جون دست و پا نزن ! بلند شو برو که زیادی کشکی شدی!!
راستی نه مزخرفات اونچنینیمو بخون و نه اینچنینی!!! وقتتو بذار برای کارای مهمتر! مثلا دوش گرفتن!!!

سارای چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ب.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir/

سلام...
من اتفاقی به خونه شما رسیدم...جالب می نویسی...از خوندن تمام مطالبت لذت بردم....موفق باشی گیلاس جان!

سلام
چه جالب! مرسی عزیزم
لطف داری شما
سلامت باشی گلم

من پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:56 ق.ظ http://www.sarv.blogsky.com

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم

:دییییییی

مرسی

ژ یگولو پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام عزیز..خوبی؟؟

ایوللل..حرزفای دلمو زدیا..

هیچی نیتونم بگم الان..شاید اصلا چیزی هم نیباید بگما..


فقط دوست داشتمو دارم که منم برم..

همه احساساتتو میفهمم و درک میکنم و میفهمم چی میگی...

خیلی قشنگ بو..خیلی...
مرسییییییییییییییییییییییییییییییی گیلی جونم...

سلام عزیزم
خوبم!

پس حرف دل تو هم بود!!! خوب شد گفتم که این همه آدم عقده ای نشن!!!

به قول نگین یه وقتا سکوت آدم خیلی حرفا رو میزنه!!

امیدوارم بری
مثل همیشه!!!

قربونت
چشمک

احمد اربابون ( اربابیران ) پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام گیلاس

این بار با نام خودم نظر میدهم تا کسی فکر نکند میترسم از اظهار عقایدم یا آنکه واهمه ای دارم از اینکه کسی رازهای دلم را بداند.
قصه ما و جنگ حکایت فرزندانی است که پدرانشان را - که روزی قهرمانهای همین نبرد بودند - میبینند با همه عقایدشان و همه رفتارهایشان و نیز دوستان پدرانشان - آنانکه در همین نبرد شرکت کرده بودند - و تصوری از این افراد دارند و هر روز لمسشان میکنند. اما... آنگاه که تلویزیون را روشن میکنن همین قهرمانان جنگ را - که پدرانشان و دوستانشان میان آنان اند - طوری نشان شان میدهند که هیچگاه نبوده اند!
حکایت ما داستان پر آب چشم کنار زدن ها و به انزوا بردن هاست. حکایت ما قصه غمباری است که از زمان انقلاب کبیر فرانسه برایمان نوشته اند . که: انقلابها فرزندانشان را میخورند!
چه بر سر ما آمده که باید شهیدانمان را و جنگمان را از پیراهن خونین عثمان و قرآن بر سر نیزه معاویه کمتر بدانیم و آنان را بتی کنیم و چماقی و بر سر مخالف بکوبیم! جالب تر آنکه همرزمان همین شهدا و یارانشان امروز در صف مخالفان همانهایی هستند که مدعی پاسداری خون شهدایند!
گیلاس خانم!
کسی نمیخندد به رشادت مردان و زنانی که مقابل ظلم می ایستند! کسی پوز خند نمیزند به قلوب پاکی که دریده شدند تا ما آزاد باشیم! کسی مسخره نمیکند خاکی را که خون صدها شهید بر آن ریخته شده!
همه آنچه تو میبینی از خنده و پوزخند و تمسخر مخاطبشان آن پیراهن عثمان و قرآن بر نیزه و چماق شهادت است!
به من حق بده که پدرم و یارانش را ببینم و به این بیخردان معاویه صفت بخندم!
به من حق بده آنگاه که مقام ارشد مملکت رفتن به شلمچه در نوروز را به عنوان وسیله ای برای مقابله با وزیر ارشاد نامحبوبش - که گفته بود نوروز را به تخت جمشید برویم - استفاده میکند پوزخند بزنم! نه از سر تمسخر! که از سوز دل خودم و پدرم و یارانش!
تراژدی آنجا عظیم تر میشود که وقتی همرزمان پدرت را میخواهند در خاک دانشگاهت دفن کنند تو هم مخالف بشوی نه از آن جهت که حرمتی برای خونشان قائل نیسی بلکه به آن دلیل که میدانی خون اینان با ازرش تر از آن است که مثل قرآن سر نیزه باشند!
در آخر میگویم همه آنچه تو عاشقش شدی تنها ذره ای از حقیقت جنگ ما بود! ذره ای که آنطور که لازم بود به تو نمایانده شد! حقیقت را از سرچشمه اگر بیابی زلال تر و گوارا تر خواهد بود.
احمد

سلام
چی باید بگم؟؟!! واقعا نمیدونم چی باید بگم!!!
من نه خودم بچه جنگم نه خانوادم ! سن و سالم به اون زمان نمیخوره و از لحاظ جغرافیایی هم حتی نتونستم توی اون شرایط باشم! ولی این چیزی که الان میبینم اگه بریزم توی عقل نصفه نیمه خودم میفهمم که ناخالصی زیاد داره!!! البته طبیعیه که آدما از هر چیزی برای بالا کشیدن خودشون استفاده کنن! به قول یه نفر اینا همش قربانیانه قدرته!! ولی خب آدما باید عاقل باشن که نیستن!!! آره منم وقتی این چیزایی که میگی رو میبینم واقعا افسوس میخورم ولی چه کنیم؟؟!!! حرفاتو میفهمم و بهت حق میدم ولی ...
البته ای کاش فقط از یه سری چیزا برای بالا بردن خودشون استفاده میکردن و اصل مطلب مصون میموند اما الان برعکس شده! طرف خودش که بالا نمیره هیچ! اون مقدسات رو هم خراب میکنه!!!
ترجیح میدم دیگه چیزی نگم!!!

اگه سرچشمه رو بتونیم پیدا کنیم و گلی نکرده باشنش!!!
قربونت

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:53 ب.ظ

ادم شدی؟!!!

نه هنوز عزیزم!

*حضرت عشق* جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:52 ق.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

...

نخوندم اما بعدا می یام می خونم نظر می دم
:)

معذرت که این روزا درگیر خودم بودم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منتظرتم!

باچه!!!

خواهش! همیشه خوددرگیری داری تو!!!

اومدم!!

ر و ز ب ه جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:27 ق.ظ

نگاه ساعت کن!

ج
غ
د

حیف که تو نت نبودم وگرنه روت کم میشد!!!

ز.د جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ب.ظ

اون آخرش که گفتم حرفی ندارم منظورم این نبود که حالا که انقده فک زدم حرفی ندارم منظورم این بود که اگه از حرفام علیه خودم استفاده کنی حرفی ندارم.........
چه قدر آدم های این جا باحالن اصلا فکرشو نمیکردم.....

خب منم همینی که الان میگی رو از اول فهمیدم!!! :دیییییی
بفرما یه فصل کتک بزن حالا!!!

منم همینجور!!! به همون نتیجه که تو رسیدی منم رسیدم!!

م ی ث م جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:24 ب.ظ http://mrblue.blogsky.com

سلام ~~~
بله ~~~
من خیلی کم یادمه چون خیلی سال پیش بود!. یه تابلو بود که چندصد بار از روش خوندم، هنوزم یادمه : دلامون از همه رنگه عشقامون لباس و رنگه / تنها چیزی که غریبه یاد بچه‌های جنگه ... (بقیش رو یادم نیست×ـ× یعنی الان یادم نیست !!)
ضمنآ ابولفضل سپهر شهید نشده که ×ـ× اونجور که من میدونم باباش شهید شده اونم از نوع شیمیاییش !!
یارن ره عشق منزل ندارد ، این بحرِ مواج ساحل ندارد ...

سلام
:دییییی
چه جالب!!! ولی خوب یادت مونده ها! قشنگ بود!!
من اگه بودم اصلا یادم میرفت که یه همچین شعری رو قبلا خوندم!!!

والا آمار شهیدا دست من نیست! ولی توی کتابش نوشته زنده یاد!! حالا نمیدونم دیگه شهید شده یا همینجوری الکی یادش زنده شده!!! سخت نگیر! ایشالا خدا پاسش میده قاطی شهدا!!

شمیم جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:36 ب.ظ http://shamim-26.blogsky.com


ما خیلی کوچکیم . پیش انهمه عظمت وبزرگی خیلی خیلی ....
به نظر من حتی این روزها حرف زدن از انها هم شجاعت می خواد
من هم خوندم قصه زندگی اون دکترای فیزیک پلاسما
قصه زندگی اون مهندس شهرداری که روزهای برفی پارو به دست میگرفت و کوچه های برفی رو پارو میکرد و در جواب پیرزنی که میگفت : کاش این شهردار هم می اومد یه کم از شناها یاد میگرفت .فقط لبخند میزد .(شهید مهدی باکری )
قصه اون پسر یکی یه دونه پولدار
قصه اون رتبه چهارم کنکور (شهید زین الدین )
و...
هر کدوم از ما اگه صاحب همچین مقاماتی بودیم دیگه بندگی خدا هم یادمون میرفت چه رسد به اینکه بریم دستی دستی خودمونو به کشتن بدیم .
ما خیلی کوچکیم خیلی ...



واقعا کوچیکیم اما میتونیم بزرگتر بشیم :دیییییییی
منم همه اینا رو خوندم و بیشترشو یادم رفت! البته توی شرایط کنونی نمیشه اونجوری بود! کسی هم که بخواد اونجوری باشه الان فقط ریاست! وگرنه شرایط نمیطلبه!! ما چیمون اونجوری بوده که حالا بخوایم در حال ریاست جارو دستمون بگیریم! اما خب میتونیم بهتر باشیم! حداقل اون قسمتیشو که مربوط به نفس خودمونه میتونیم بالا ببریم!
قربونت

خانومی شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:56 ب.ظ http://khoneye-ma.blogfa.com/

گیلاس عزیزممممممممممممم سلام خوبی؟
گیلاس تو ایرانسل داری آیا؟

سلااااااااااام سااارا جووونم
آره دارم!! چند میخری؟؟!!!

سروناز یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:19 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام گیلاسی
خوبی
منم منو که میشناسی
منم دیگههههههههههه اااااااا
خوب همشو نخوندم. تا اونجایی که می خواستین برین خوندم
دوباره میام اوکی؟

سلااام سروناز جون
آره میشناسم!!!
:دییییی
خب گویا در ادامه بقیش رو هم خوندی!
باچه عسیسم

سروناز یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:40 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

به خاطر عشق است که خدا رو حی می کنم.
خدا خودش آخر عشقه!
وقتی خودتی و خدای خودت میتونی اوج بگیری و بری تا پیش خودش. پیله هایی ه به دور خودمون تنیدیم کی می خواد باز بشه. پیله های ما اگه باز بشن از توش پروانه بیرون نمیاد! پیله های پروانه ای رو می خوام.
می خوام اوج بگیرم!

عشق است!!
پیله نااب!!! از کجا گیر بیاریم؟؟!!! باید قبلش خوب تغذیه بشیم که پیله خوب داشته باشیم تا از اون پروانه ها بشیم که میگی!!!
قربونت عزیزم

ر و ز ب ه یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ق.ظ

جغد پیر !!!

پات لبه گوره پیر مرد!

نیناوتلویزیون یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ق.ظ http://ninna-tv.blogfa.com

سسسسسسسسسلللللللللللللللللللااااااااااااااااااممممممممم گیلاسی جججججوووووونننننننننننمممممممممم

خوبی عسیسم؟؟؟؟؟
دلم برات خیلی تنگ شده بود الان اومد پست هاتو خوندم کیف کردم کمی از دل تنگیام رفع شد


خوب خانوم ایتالیایی چه خبر؟؟؟؟

این فیلم جدیده رو دیدی؟؟؟(خیلیم جدید نیست)

همین جنایت های غیر حرفه ای میدونستی ایتالیاییه؟؟؟؟
من به خاطر همین دوسش دارم :)

تورم خخیییییللللللللیییییییی دوشت دارم عسیسم:*****

ددددددددددددددددددددددددییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سلاااام نینای عزیزم
خوبم ممنو! تو چطوری ؟؟!!
الهیییی!!! منم دلم برات تنگ شده! کجایی تو؟؟!! چرا نیستی دیگه؟؟!!!

نه ندیدم!! بهت که هزار بار گفتم من تلویزیون نمیبینم!!!
حالا چیه؟؟!! قشنگه ؟؟!!!

فدات بشم! منم دوووشت دااالم
بووووووووووووس
:دییییی

اقلیما یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام خوشچل موشچلم
آره حق با توئه!!هیچ کی جز اونایی که تجربش کردن متوجه نمی شن!!
آپم.
آی دی رو هم ندیدم
خوش باشی
فعلا بای تا های

سلااام اقلیما جووونم
چشمک
میام حتما
خیلی کوری! به جای آی دی آدرس یه دکتر چشم برات میذارم!!
سلامت باشی
قربونت

دخمل خوشگل یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام منظ جونم دستت درست نمی خوام حرفای قشنگ تو و فائزه رو دوباره تکرار کنم (که به خدا همش راست بود)
انتظار نداشتم اینا رو بنویسی ولی حالا که نوشتی :ای ول
هیچم ناراحت نباش از حرفای دشمنایی که به اسم یه دوست میزنن و چرت و پرتهایی که میگن خودم هواتو دارم رفیق
ارزش این حرفا خیلی بیشتر از اونیه که کسایی مثه این یارو بتونن بفهمنش

سلام فاطمه جونم
چه عجب یه بار در موقع رد شدن بنده رو له نکردی!!!
بزن قدش!!
از دستم در رفت نوشتم!
آره بابا! برای خودشون حرف میزنن۱ نشون دهنده درک پایین خودشه! وقتی کم میارن اینجوری موضع گیری میکنن!
قربونت

فاطمه.خ یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:02 ب.ظ

فائزه جووووونم خیلی قشنگ نوشته بودی نمی تونم احساسمو بگم فقط می گم وقتی خوندمش یه عالمه گریه کردم این بغض خیییییییلی وقت بود که تو گلوم گیر کرده بود راست می گی هیچ کس نمی فهمه که ما چی می گیم هیچ کس نمی فهمه غروب اروند چه صفایی داشت هیچ کس نمی تونه بفهمه گریه تو بیابونای فکه چه حالی به آدم دست میده هم حس می کنی دلت قدر تموم دنیا گرفته هم انگار روحت سبک شده پاک شده پاکتر از وقتی که تازه به دنیا اومدی اما کاش ای کاش می تونستیم اون روح پاک رو نگه داریم ای کاش می تونستیم حس وحالمونو نگه داریم ای کاش می تونستیم فراموش نکنیم که....
یادته فردای روزی که برگشته بودیم همش گریه می کردیم خانم گلپایگانی بهمون گفت نمی خواد گریه کنین فقط سعی کنین که این حال وهواتون برای همیشه بمونه ولی واقعا به چند تا از اون قولهایی که توی اون سفر به خودمونو خدا و اون بیابونها دادیم عمل کردیم ؟؟؟
راستی ما هم تو هویزه فقط می خندیدیم ...
(خیییییییلی خوشحالم که شماها رو دارم چون تنها کسایی هستین که حال خودمو دارین )

ای واااای! خاک عالم بر سرم که این همه شما رو به گریه انداختم! برم بهشت زهرا یه دکان بزنم سر قبر مرده ها چیز بخونم و ملت گریه کنن!! هوم؟؟!!!
واقعا فقط شمایی میفهمین که اون موقع اونجا بودین!! حس خوبی که اون موقع داشتم هیچ وقت دیگه تجربه نکردم!!!
آره راست میگی! تازه کلی مسخره هم کرد که داشتن بچه ها اونجور اشک میریختن! ولی یه دلتنگی عجیبی بود که همه داشتن!!
شما هم؟؟!!! ای بابا! فکر میکردم شما اونجا شخصیت داشتین! ولی خوبه باز بی شخصیت اونجا فقط مانبودیم!!! :دییییییی
می ۲ !!
قربونت

زیر نور ماه یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:12 ب.ظ http://lemonrose.blogfa.com

سلااااااام گیلاس جون..
من تا حالا همچین سفری نداشتم ولی با نوشته هات در حد خودم ازش لذت بردم!..خیلی قشنگ بود..سفری که با سختی هاش روح رو هوشیارتر می کنه...چقدر قشنگ تر میشد ما روحمون رو که تحت تاثیر بعضی مکان ها یا اتفاقات یا حتی نوشته ها لطیف تر میشه و به اصلش نزدیکتر..حفظش کنیم..ولی خوب خیلی سخته.نه؟
این نقل قولی هم که آخر پستت نوشتی عالی بود..خیلی خوشم اومد مرسیییییییییییییییی..حالا از کی بود؟
خوب دیگه برم..بازم میسیییییییییی از پست متفاوتت!
(^.^)(^.^)(^.^)

سلاام سحر جونم
چقدر تعریف قشنگی کردی! دنبال همین جمله هایی که نوشتی بودم!
آره خیلی سخته! به اونجا رسیدن امکان داره ولی حفظ روح توی اون موقعیت سخت تره! به نظر من توی هر کاری همینجوره! اینکه تداوم داشته باشه واقعا سخته!!!
نوشتم که از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود( چمران) هست
بوووووووس
قربونت عزیزم

سروناز دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:00 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

گیلی من حق السکوت می خوام

بیا جلو دو تا بزنم تو دهنت دیگه یه عمر ساکت میشی... بیا عزیز دلم

داشتم رد میشدم دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ب.ظ


شه باحاله

حسووودی نکن جانم!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:37 ب.ظ

گیلاس واسه بازی دومی هم دعوتت کردم حالا موظفی هر دوشو انجام بدی وگرنه میکشمت شایدم تا قیامت باهات قهر کردم

ایول مرجانی مهربون!!! گیگیلی فدات بشه :دییییییی
غلط میکنی! بچه پرروووو

مرجان دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:38 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

کامنت قبلی من بودم

میدونم! فقط تو انقدر بی تربیتی!!! زبوووووووون

مونا جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:39 ق.ظ http://myblueweb.blogsky.com

سلام گیلاس عزیزم
دلم می خواد اولین کامنتم رو برای این پست بزارم.
عزیزم تو رفتی و حس کردی و معتقد شدی.ولی من نه دیدم نه رفتم ولی خیلی زود بهش اعتقاد پیدا کردم.
این اون چیزیه که من براش جوابی ندارم .از اون همه بزرگی که تو با چشمای قشنگت دیدی و من آرزوشو دارم.
کاش خدا تقدیرم رو طوری رقم زده باشه که حداقل یه بار لیاقت دیدن و درک اون چیزایی رو که تو حس کردی رو داشته باشم.
راست میگی اینا رو کسی می فهمه که این کاره باشه!
خوشحالم در اولین بازدیدم از وبلاگ قشنگ و پاکت ، پستی رو دیدم که سالهای متعدد بود دنبالش بودم.
ازت ممنونم گیلاس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد