درس هایی که سه شنبه خوندم!

هفته آینده امتحانای میدترم شروع میشه و من هنوز هیچ درسی رو درست نخوندم! دیشب 4 تا زدم توی سر خودمو گفتم بیخود منو گول نزن! فردا صبح زود شروع میکنی به درس خوندن! بهانه هم نیار که راه نداره!

ساعت 10 کلاس داشتم! واسه همین آلارم ساعت رو گذاشتم روی 6.5 که 2 ساعت صبح درس بخونم! ( شدت جو گیری رو داری الان؟؟)

بعدشم با یه تی شرت و شلوارک پریدم رو تخت و خوابیدم! از پتو متو هم خبری نبود!

صبح حدودای همون 6.5 از شدت سرما از خواب پریدم! توی خواب پاهامو جمع کرده بودم که گرمتر بشم. بعد که بیدار شدم  پاهام شدیدا خواب رفته بود و به همون حالت خشک شده بود. حالا میخواستم پوزیشن پامو تغیر بدم ولی می ترسیدم دیگه پاهامو به حالت 180 درجه در بیارم! از سرما یخ زده بود و شده بود مثل یه تیکه مقوا یا به عبارت بهتر کارتن! باور کنین اگه همون موقع پامو تکون میدادم  از جاش کنده میشد و بی پا میشدم!

انقدرم خوابالو و یخ زده بودم که حتی حس باز کردن چشام رو هم نداشتم! همون موقع احساس کردم یه آدمیزاد داره از اطرافم رد میشه! تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدامو بندازم توی گلوم و فریاد بزنم: پتووووووووووووووووووووو

اون بدبخت هم ( که هنوز نمیدونم کی بوده! چون توی این خونه آدم زیاد تردد میکنه!) از ترسش مثل برق 2 تا پتو پرت کرد روی من که یه وقت مثل ماموتا نشم!

بعد تا حالا شده از سرما در حال مرگ باشی یه دفعه  بری زیر پتو؟؟ بعد دیدی چقدر یهو یخ آدم باز میشه و آدم  یاد جنینی هاش میفته که تازه یاد گرفته بود دستش رو تکون بده؟ بعد دیدی  آدم دلش میخواد از اون زیر جم نخوره و 6 ساعت بخوابه؟؟ بعد دیدی انقده خوووبه! بعد خب از من چه توقعی داری الان؟؟ نکنه انتظار داشتی تقوا پیشه کنم و  شروع کنم به درس خوندن و تا شب نیوتنی، فیثاغورثی چیزی بشم؟؟ نه فداتشم! من تا ساعت زنگ زد، زدم توی سرش و گذاشتمش زیر بالشم و پتو رو کشیدم روی سرم و به خودم گفتم گور بابای درس! الان سلامتیه من مهمه! بعد از کلاس درس میخونم!

خلاصه 8.5 بیدار شدم ؛ دیدم مماخم نشتی پیدا کرده و ته گلوم میسوزه! انقدرم لجبازم که با اینکه در شرف سرماخوردگی بودم بازم لباس گرم نپوشیدم .ولی خب  یواشکی یه ادالت کلد و استامینوفن  خوردم و از در زدم بیرون!

سر کلاس با متین و فائزه کلی همدیگه رو تنبیه کردیم و تصمیم گرفتیم همچین که پامون رسید خونه درس رو شروع کنیم! توی راه هم همش داشتم توی ذهنم برنامه می ریختم که از کدوم درس و چی و چه فصلی شروع کنم!

وقتی رسیدم خونه اول مثل همیشه یه زنگ کوتاه زدم! کسی جواب نداد! دفعه بعد یه بند انگشت فرو کردم توی زنگ ولی بازم کسی جواب نداد! دیگه کفری شده بودم! دستمو تا زیر بغلم کردم توی زنگ و یه ساعت نگه داشتم ولی ...  بازم هیچ صدایی از توی آیفون نیومد! یعنی تو  باورت میشه توی این خونه که همیشه ی خدا آدمزار هست ،الان هیشکی نباشه؟؟  خب منم وقتی باورم شد که به موبایلشون زنگ شدم و هر کس یه جایی بود و فقط من مونده بودم و کلیدی که نداشتم و در بسته روبروم و یه کوله بار خستگی :دی! نیم ساعت پشت در بودم تا بالاخره تونستم برم توی خونه!

من؟!... گرسنه! تشنه! خسته! واقعا توقع نداری که الان درس بخونم؟

یه چای داغ  و شکلات خوردم و  همون لحظه دهنم به طور کامل سوخت!!

طبیعتا وقتی کسی خونه نبود ناهار هم نداشتیم!

خواستم یه چرخی توی نت بزنم که در همون لحظه  اول یه پیغام اومد روی صفحه که مطمئن بودم ویروسه! ولی بازم سیوش کردم ! چند لحظه بعد هم کلا کامپیوتر از کار افتاد! ( مراقب باشید اگه این ویروسه  با نامی تو مایه های iexplore   براتون اومد، مثل من  جو گیر نشین و  سیوش نکنین! کل سیستم رو از کار میندازه!)

نکنه الان توقع داری با این اعصاب به هم ریخته و خسته و گرسنه  بشینم به درس خوندن؟؟

نه عزیزم! خیلی عاقلانه رفتار کردم و  رفتم ناهار خوردم و بعدم خوابیدم تا 6!

از خواب که بیدار شدم دیگه  کتاب و جزوه هام رو برداشتمو تصمیم داشتم واقعا درس بخونم! ولی چشم افتاد به کامپیوتر و به این فکر فرو رفتم که اگه یهو لازم داشته باشمش و کار واجب برام پیش بیاد، خیلی بده این خراب باشه!  خلاصه  بعد از مدتها تنبلی رو کنار گذاشتم و 4.5 ساعت داشتم ویندوز و کل نرم افزارام رو دوباره نصب می کردم!!

اگه انتظار داری ساعت 11 شب ، بعد از این همه سر و کله زدن با کامپیوتر بازم بشینم درس بخونمو انتگرال حل کنم، واقعا داری در مورد من اشتباه می کنی! ایییش آدما چه توقعاتی از من دارنا!

الان که ویندوزم جدیده خوب که فکر میکنم میبینم فردا اصلا تصمیم ندارم درس بخونم! امروز زیادی خسته شدم! باید یه روز استراحت کنم! شما هم توقع بی جا نداشته باش !

درد دل

نمیدونم حکمتش چیه که همه دارن پر پر میزنن که من ازدواج کنم! واقعا یه وقتا حس میکنم توی این خانواده اضافی هستم و تا حالا در مورد همه چی اشتباه میکردم و ۲۰ سال پیش از توی جوب پیدام کردن! 

پارسال کل سال تحصیلی رو  مسئول کارای کامپیوتری و سایت و این تیپ کارای یه مدرسه راهنمایی بودم! چون حس میکردم به درسای خودم نمی رسم امسال دیگه به هیچ وجه قبول نکردم و نرفتم! حالا از بخت خوب یا بدم اون مدرسه مدرسه ای بود که خواهرم توش درس می خوند!  دیگه بماند که توی این یه سال چی کشیدم و چقدر خواهرم برای بچه های مدرسه منو با ابهت نشون داده بود! فقط انقدر بگم که تا پام رو زنگ تفریح توی راهرو میذاشتم همه ی دوستای خواهرم میریختن سرم و کل زنگ تفریح قلقلکم میدادن و من جیغ میزدم و فرار میکردم! نهایتا هم باید بهشون باج میدادن تا دست از سرم بردارن و مدیر به دلیل اغتشاش در نظم منو پرت نکنه بیرون! معمولا هم باجی که میخواستن آدامس بود!  

خلاصه امسال که من جونمو برداشتم و از اونجا فرار کردم گویا خاطرات خوبی برای دوستای  خواهرم به جا مونده بود! نشون به اون نشونی که هر چند روز یه بار یکیشون برام یه خواستگار پیدا میکنه و میگه این کیس نامبر وان هست و اگه خواهرت نپسنده خیلی خره! منم همه رو  ندیده و با روی باز رد میکنم برن به دنبال یه خره دیگه!! حالا جالب اینجاست خواهرم برای رد شدن هر کدوم از موارد کلی غصه میخوره! به قول مامانم انگار دلش میخواد من زودتر برم و راه برای خودش باز بشه! 

از طرفی این مادر بزرگام واقعا یه وقتا دیوونم میکنن! این یکی که  مثل اینا که میخوان تبلیغ قالی شویی کنن ، اسم و مشخصات منو تکثیر کرده توی کل تهران و چند وقت یه بار یکی از همین راه وارد مذاکره میشه!! باور نداری؟ همین الان برو به یه خانم مسن از آشناهات  بگو گیلاس ! اونم سریع برات  فایل باز میکنه و میگه: ۲۰ ساله! تهرانی! دانشجو! قد انقدر! وزن اونقدر! و بقیه مشخصات رو میریزه برات بیرون!  

اون یکی هم هیچ فعالیتی نشون نمیده ولی  خفم کرد از بس غصه ی مجرد بودن منو خورد! فک میکنم اگه ۳۰ سالم بشه و هنوز مجرد باشم  اینا خودشونو دار بزنن! تا دو دقیقه میشینم پیشش میگه: فلانی هم ،هم سن تو بود؛ ازدواج کرد تو هنوز موندی!( بغض!) یا مثلا میگه من آخرش بدون دیدن عروسیه تو از دنیا میرم! ( بغض تر!)

 پسر خاله کوچیکه که میره و میادو میگه من اگه هم سن تو بشم ۲ تا هم بچه دارم! 

خاله ام یه لباس خریده و میگه اینو گذاشتم برای عروسیه گیلاس! چون خیلی قشنگه برای دیگران دلم نمیاد بپوشم! 

و موارد بسیار ِ دیگه ...

 

البته اینو هم مطمئنم که اینا همش از خواص نوه و بچه ی اول بودنه ولی ...   

 

اینکه دلیل اونا برای گفتن این حرفا چیه برام مهم نیست! یکی از روی بچگی! یکی از روی خیر خواهی! یکی از روی ذوق و شوق! یکی از روی دلسوزی و ... ولی چیزی که توی همه ی اینا مشترکه اینه که  واقعا یه وقتا  اعصاب آدم رو بهم میریزن! آخه چرا به خودشون حق میدن برای خصوصی ترین تصمیمات زندگیه من نظر بدن! یا گلایه کنن حتی! چرا یه جوری حرف میزنن که من حس کنم  شناسنامه ام رو ۲۰ سال بعد از تولدم گرفتن و افسردگیه حاد بگیرم!! چرا یه جوری حرف میزنن که من به همه ی کارا و رفتارای خودم شک کنم!  به جون خودم راست میگم! یه وقتا دارم میخندم ،یه دفعه یاد یه حرفایی میوفتم و  لبخند میماسه روی لبم!  

 

----------------------------------------------- 

 

همیشه همه جا خوندیم و شنیدیم که دروغگو ترسو هستش! 

ولی از نظر من فردی که دروغ میگه باید فوق العاده شجاع باشه! چون وقتی دروغ میگی از یه چیزی فرار میکنی ولی باید این احتمال رو  هم بدی که در آینده ممکنه دروغت بر ملا بشه و یا مجبور باشی برای راه افتادن کارت راستش رو بگی و یا اینکه از کرده ی خودت پشیمون بشی یا وجدانت اذیتت کنه و بخواد راستش رو اعلام کنه!!!  به نظر من اینکه آدم بخواد به دروغ خودش اعتراف کنه ،خیلی شهامت بیشتر ی میخواد نسبت به وقتی که بخوای از اول راستش رو بگی! وقتی میگی فلان موقع دروغ گفتم ، علاوه بر اینکه همه ی دلایل و عواملی که همون وقت برای دروغگویت وجود داشته باید از آبروی خودت هم بگذری! 

حالا مهم نیست اگه نفهمیدی چی گفتم!  

من گذشته از همه ی دلایل شرعی و عرفی که دروغگویی رو نهی میکنه با توجه به این دلیلی که گفتم سعی میکنم دروغ نگم ! چون هر وقت دروغ گفتم مثل خر توی گل موندم و شهامت اینو نداشتم که قضیه رو ماسمالی کنم! چه بسا اگه از اول راستش رو گفته بودم قضیه تموم شده بود ولی این دروغی که گفتم مدتها آزارم میده و همش میترسم که قضیه لو بره یا روزی مجبور بشم راستش رو بگم!

حالا هم حس میکنم یه باره دیگه  همون خری شدم که توی گل گیر کرده... اعترافنامه ی خودم رو از اینجا شروع کردم و فقط از خدا میخوام کمکم کنه تا شهامت پیدا کنم و  بتونم راستش رو بگم!!   

 

لذت

توی پست قبل  به همه ثابت شد که ما در این چند ماه اخیر تبدیل شدیم به آدمای مرفه بی درد!! به همین دلیل به محض اینکه از رسانه ها شنیدیم در این تعطیلات احتمال داره جاده های شمال ترافیک سنگین باشه، ما هم آب دستمون بود زمین گذاشتیم و بدو بدو خودمونو رسوندیم به عمق ترافیک که از لذت زیادش عقب نباشیم!!

جای هر کسی که از این لذت بی بهره موند واقعا خالی بود! ساعت 3.5 بعد از ظهر 5شنبه  راه افتادیم و ساعت 3.5 نیمه شب جمعه رسیدیم عباس آباد!  اصلا هم ترافیک نبودااااااا! ما خودمون آهسته حرکت میکردیم که ترافیک بشه همه حال کنن!! و هر کی ترافیک بزرگراه مدرس و همت رو تا حالا نچشیده الان با همه وجود درکش کنه!

بعد چون ما کلا آدمای "خیر ببینی مادر" هستیم، مادر بزگ و پدر بزرگ و  عمو و عمه و دوست عمه و هرکی دستمون بهش میرسید رو هم راه انداختیم که بیاد و از راه لذت ببره و خستگی از تنش بیرون بشه!

توی راه ِ رفت، مامانم گلاب به روتون رفت  دستشویی و از 5 تا پله لیز خورد و با مخ رفت توی زمین! خیلی خدا بهش رحم کرد ولی  کلا الان نصف بدنش از کار افتاده!

اونجا که بودیم این پسر عمو کوچیکم که با نام خرسی معرف حضور شماست ، شب سالم خوابید و وقتی صبح بیدار شد، نشتی شدید پیدا کرده بود! ( گلاب به روتون، معذرت میخوام، روم به دیوار، اسهال ) فقط اینجوری بگم که از صبح تا شب 5 بار این بچه  1 ساله گند زد به خودش و هر آن کس که بغلش کرده بود و زندگی! ما هم صرف شدن فعل ر.ی.د.ن رو با چشم غیر مسلح  دیدیم!  در این حین بنده هم از این فیض کثیر بی نصیب نموندم و از جمله افراد  گ.و.ه مال شده به حساب میومدم!! ( قیافت رو هم اونجوری نکن! آدم از واقعیت که نمیتونه فرار کنه! قانون طبیعته! یه بارم این بلا سر شما میاد و به پدر و مادر این قانون فحش میدی)

ولی با این حال خیلی دلم براش می سوخت! انقدر از صبح حمامش کرده بودن و اذیت شده بود که وقتی از جلو حمام یا دستشویی رد میشد از ترس اینکه دوباره بخوان بشورنش گریه میکرد! خودشم که از صبح تا شب نصف شد! موقع برگشت فقط از اون بچه تپل 2 تا چشم باقی مونده بود!

واقعا  این تجربه باعث شد عقلم یه تکونی بخوره و به این باور برسم که تا هزار سال بعد از ازدواجم هم اسم بچه رو نیارم! مگه آدم از جونش سیر شده که اینجور خودش رو توی عذاب بندازه! اه اه! بچه چیه !!!  ( الان چون شوهرم پیدا شده و  سنی ازمون گذشته و  چند سالیه داریم با صلح و صفا زندگی میکنیم و مشکلم فقط بچه بود، به این نتیجه رسیدما! فکر دیگه نکن جانم!)

با همه این احوالات بازم خوش گذشت! هوای شمال که عالی بود! اگه این بچه ها مدرسه و مشکلات جانبی( همونا که بالا تر عرض شد) نداشتن آدم دلش میخواست حداقل یک هفته بمونه!( الان دقت داری که من چقدر به خودمو دانشگاه اهمیت میدم!)

شنبه بعد از ظهر راه افتادیم  به سمت تهران  و دوباره با همون ترافیکی که اومدیم مواجه شدیم و دوباره لذت اندر لذت شد! انقدر غرق لذت ترافیک شده بودیم که لذت داشت از همه جامون میزد بیرون! مخصوصا اون وقتی که یک ساعت ماشینا حرکت نمی کردن و خاموش کرده بودیم و شدیدا wc   لازم شده بودیم دقیقا  اوج لذت بود!

در آخرحرفی ندارم به جز اینکه به همه ی تهرانی های عزیز توصیه میکنم هر وقت 2 روز تعطیل شد به هر نحوی که توان دارید،( موکداً با تعداد ماشین بیشتر) خودتونو بندازین توی جاده های شمال که حالش رو ببرین و به نوبه ی خودتون سهمی در ایجاد ترافیکی هر چه سنگین تر داشته باشید!