کابوس آبله مرغون!

پارسال بهار، اول پسر خاله کوچیکه ام آبله مرغون گرفت. بعد از 2 هفته پسر خاله بزرگم گرفت!... هنوز پسر خاله بزرگه خوب نشده بود که خاله ام گرفت! شدت بیماری به ترتیب سنشون بود. طوری که پسر خاله کوچیکه اصلا نفهمید کی آبله مرغون گرفته و کی خوب شده و چی کجاش در اومده . ولی خاله ام از شدت تب و خارش چند شب نخوابید و خیلی خیلی اذیت شد!

من هنوز در سن 20 سالگی آبله مرغون نگرفتم و همین باعث شد که از ترس واگیر شدن، تا 1 ماه بعدش پام رو خونه شون نذارم! ( باور کن میترسیدم ویروس ها توی یخچال یا زیر فرش لانه کرده باشن و من رو سورپرایز کنن!! هر چند اینو میدونم که ویروس فقط توی بدن آدمهاست ولی به هر حال کار از محکم کاری عیب نمیکنه!) مخصوصا اینکه وصفیات بیماری خاله ام رو شنیده بودم و خیلی ترس داشتم!  بالاخره سنی از من گذشته و همین باعث میشه که اگه آبله مرغون بگیرم، بدفرم بگیرم!! از طرفی چون خیلی دیر جای جوش های خاله ام خوب شد و  با توجه به این نکته که من "زیادی خوشگلم"، همین یک مورد رو برای زیباتر شدن کم داشتم  ، بنابراین برای کور شدن چشم حسودان سعی کردم آبله مرغون نگیرم!!

این موضوع و فرار های من به خیر گذشت تا همین 3 هفته پیش!!

 خونه ی عمه ام بودیم و در جوار پسر عمه جان نشسته بودم و توی سر و کله هم میزدیم تا سوال های ریاضی اش رو حل کنم!

پس فردای اون روزی که خونه شون بودم، فهمیدم پسر عمه ام آبله مرغون گرفته!! اونم این موقع سال!! وسط زمستان!!

دیگه مطمئن بودم اینبار حتما میگیرم!! اول تعطیلات بین 2 ترم بود و مجبور نبودم در صورت واگیر شدن، با اون ریخت و قیافه خال خال پشمی از خونه بیرون برم و همچنین تا آخر ماه صفر از عروسی و مهمونی آنچنانی خبری نبود و این خیلی امیدوارم کرد که هیچ کس من رو در اون وضع نمیبینه!! و خیلی راحت میتونم 2 هفته استراحت کنم!!

تا همین چند روز پیش هر روز صبح با نیت اینکه الان یه جوش آبله مرغونی وسط صورتم یا روی شکمم زده، خودم رو در آینه نظاره میکردم! ولی زهی خیال باطل!! خبری نبود!!

تا 2 هفته صبر کردم و چون علائم بیماری پدیدار نشد، بشکن زنان فریاد برآوردم که : این بار هم جستی!!

تقریبا آبله مرغون از ذهنم پاک شده بود.جمعه خونه ی مادربزرگم بودم.  یهو علاقه ی عجیبی به پسر عمو و دختر عمه ام پیدا کردم و 2 تاییشون رو هزار تا بوس کردم 2 هزار تا گاز گرفتم!! یعنی تا حالا به یاد ندارم که این 2 تا رو اینجوری تفی و گازی و همه چی کرده باشم!! ( هیییس!)

خلاصه یک دل سیر اینا رو ماچ بارون کردم و رفتم خونمون!!

فردا صبحش  خبردار شدم که جفتشون آبله مرغون گرفتن!!

یعنی این دفعه جون خودم نباشه و جون شما باشه، مطمئنم که واگیر شدم!!

یکی نیست به من بگه: خاک بر سرت! آخه آدم یکی رو بوس میکنه خب بکنه! ولی دیگه اینجوری نکنه که همه چرکای صورتشون رو هم ساکشن کنه!! چه برسه  به ویروس آبله مرغون که توی هوا هم پخشه و نیاز نیست به خودم فشار بیارم!!

الان چند شبه دارم کابوس آبله مرغون میبینم!! از اول هفته هم به همه هشدار دادم که کسانی که آبله مرغون نگرفتن ، طرف من نیان!! به زودی در این محل تعدادی جوش سبز میشود!

نمیدونم چرا انقدر از این بیماری ترس دارم!!

مامانم میگه حالا انقدر بترس تا بهت تلقین بشه و خیلی سخت این مریضی رو بگیری!!... ولی حرف توی گوشم نمیره و روزی هزار بار بدنم رو چک میکنم که خدایی نکرده، زبونم لال، چشم شما کور، دنده بقیه نرم، من نگرفته باشم!!

فک کن!! من الان بگیرم!! اونوقت 2 هفته باید خونه نشین بشم!! حالا همه درد ها و خارش ها و تب و اینا به کنار!! 2 هفته اول ترم غیبت میخورم! دیگه تا آخر ترم نمی تونم غیبت داشته باشم!! ای خداااا !! آخه این چه زجریه؟؟؟؟

خلاصه اینکه باید تا 2 هفته این کابوس رو به دنبال خودم داشته باشم تا ببینم چه خبر میشه!! در حال حاضر شب و روزم سیاه شده!!

لازم به ذکر است که پارسال د ر راستای ترس هایم، موضوع رو با دوستی پزشک در میان گذاشتم. کلی مسخره ام کرد و برچسب عقب ماندگی ذهنی و جسمی و روحی به پیشانیم چسباند و گفت : چرا مثل ننه بزرگ ها فکر میکنی؟؟ همه لازم نیست این بیماری رو بگیرن و بعضی افراد با اینکه در معرضش هستن ولی تا آخر عمر بدنشون مقاومت میکنه و این بیماری رو نمیگیرن!!! اصلا هم به خودت تلقین نکن!! نهایتا میگیری دیگه! نمیمیری که!!!

خلاصه بنده نصیحت شدم و کلا فکر آبله مرغون رو از سرم بیرون کردم!! اگه بگی یه اپسیلون من دیگه ترس داشته باشم، ندارم!! میبینی که؟؟؟  همه اش اثرات همون نهیب دوسته!! دارم این افکار عقب مانده رو از ذهنم پاک میکنم!

جدا موفقیت من در این راه خیلی جای تقدیر داره!! یادم باشه یه حلقه گل گردن خودم بیاویزم!! 

××××××××××××××××××× 

کتاب ایلگار دخترم ( فهیمه پوریا) رو هم خوندم. یه مقدار غیر واقعی  و خالی بندی بود. ولی نسبت به کتاب های ایرانیه دیگه ،موضوعش جالب تر بود برام!! اگه رمان ایرانی میخونین ،این کتاب رو پیشنهاد میدم... کمتر میشه انتهای داستان رو حدس زد!

بعد از اون هم به دلیل در خطر افتادن سلامت چشم و گوش و گردن و همه جام، بالاخص خانواده،، از طرف مادرم هر گونه رمان خوندن ممنوع شد!!( بی جنبگی در حد انفجار) الان برای پر کردن اوقات فراغتم،  دارم آشپزی میکنم و رخت میسابم و دیگ مسی می شورم!!  

 

××××××××××××××××××  

باران عزیزم من رو به یه بازی دعوت کرده که چون هنوز بلد نیستم و منتظرم یکی یادم بده، بعدا بازی میکنم! 

 

×××××××××××××××××× 

 

الان که صفحه مدیریت وبلاگم رو دوباره باز کردم با این صحنه مواجه شدم 

 

 

 یه شوک اساسی بهم وارد شد!! فک کن!!! این بلاگ اسکای یهو این همه کامنت توی دامنم گذاشته!! منم که وسواس خاصی در جواب دادن به کامنت ها دارم!! پیر شدم!! کمر شکست با این اشتباه بلاگ اسکای!!  

فقط خدا رو شکر میکنم که یک اشتباه بود!! وگرنه سالها میگذشت و من هنوز در حال جواب دادن به کامنت دوستان بودم!!