گیلاس بیجنبه در زایــشـگـاه

من واقعا نمی فهمم که دانشگاه ثبت نام کردم یا زایـشــ.گـاه؟! ولی به هر حال هر ترم باید بعد از تزریق آمپول فشار،  انقدر درد بکشیم تا فارغ بشیم!! 

امروز صبح ساعت ۸ ، خیر سرم انتخاب واحد داشتم. فک کن وقتی هنوز ۲تا نمره ها نیومده ( به دلیل فعالیت بیش از حد استادها) و ۳ تاش هم هنوز تایید نشده، آدم با چه امیدی باید دروس جدید رو برداره؟؟ 

~ هر ترم باید یه بار مبنا رو بر اساس اینکه همه دروس ترم قبل  پاس شده بگذاریم و دروس جدید برداریم !

~ و یک سری از دروس رو هم بر اساس اینکه دروس ترم قبل پاس نشده برداریم! 

اونوقت موقع حذف و اضافه باید یکی از ۲ مجموعه ی بالا رو حذف کنیم وچون بقیه دروس پر شده، دیگه نمیشه چیزی رو اضافه کرد!! 

اینجوریه که الان مثلا من ۱۹ واحد برداشتم. آخرش به زور یه ۱۲-۱۴ واحدی  ته کاسه ام میمونه!! (‌تازه این در خوشبینانه ترین حالت ممکنه!) 

حالا با همه ی این مشقت ها یه لیست پر کردم. وقتی اومدم دکمه تایید رو بزنم، نوشته : به علت ندادن شهریه  این ترم شما امکان ثبت نام ندارید! ( هر هر هم به ریش من میخندید که ۲ ساعت الاف شدم)

یعنی دلم میخواست دستمو تا آرنج بکنم توی مانیتور و این سایت رو جر واجر کنم با این ارور دادنش!!  

شنبه با پای خودم رفته بودم دانشگاه و شهریه ام رو  توی حلقوم اینا کرده بودم!! اونوقت با کمال پررویی برای من این ارور رو میده!! 

خلاصه چون هیچ کاری از دستم بر نمیومد، یه کم توی سر خودم زدم، تا جایی که سر درد شدیدی گرفتم!!... بعد تصمیم گرفتم برم دانشگاه تا پیگیری کنم، ولی به این نتیجه رسیدم که احتمالا تا من برسم اونجا و کارم درست بشه، دیگه باید مثل گداهای شب جمعه ته واحدها رو جارو بزنم و هر چی مونده بود به روی تخم چشم بذارم! 

در نهایت دوستم به دادم رسید و چون دانشگاه بود کارم رو پیگیری کرد. این آقای امور مالی هم تلفنی با من حرف میزد و بعد از مقداری خوش و بش‌، مهربون شد و   کارم رو موقتا راه انداخت!! ولی شرط گذاشت که بعد از انتخاب واحد، تا ظهر رسید رو براش ببرم وگرنه هر چی دیدم از چشم خودم دیدیم!! 

بنده هم انتخاب واحد رو به عهده همون دوستم گذاشتم و خودم راه افتادم که تا ظهر این برگه رسید رو به این آقاهه بدم!! 

همین دیگه! دنبال چی هستی؟؟  تموم شد! 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

از اون هفته تا حالا انقدر کتاب خوندم که دوباره چشم درد گرفتم  و باید متوصل به قطره های چشم بشم!  

مثلا ۷۰۰ صفحه رو بدون وقفه خوندم! حتی بینش برای امور واجب( دستشویی) یا شام و نهار هم از جام تکون نخورم!! ( بنابراین من هر وقت زیاد کتاب میخونم شدیدا لاغر میشم!)  

عادت دارم دراز بکشم و در اتاق هم بسته باشه و در سکوت مطلق کتاب بخونم و تازمانی که کتاب تموم نشده هیچ حرکتی نمیکنم! اونوقت حتی در طول کتاب خوندن به خودم زحمت نمیدم که از این پهلو به اونم پهلو بشم !! برای همین تا زمان تموم شدن یک کتاب، یا زخم بستر میگیرم یا کمرم یه وری میشه!!

من معمولا زیاد مطالعه میکنم. رمان هم زیاد میخونم! ولی از رمان های عاشقانه که  بیشتر دست بچه مدرسه ای ها دیده میشه، خیلی خوشم نمیاد!!( البته هر از چند گاهی اعتقاد دارم که باید از این کتاب های عشقی کشکی، به زور هم که شده بخونم تا هم یاد جوونیهام بیفتم. هم یه مقدار احساسم جریحه دار بشه و مردم نگن که تو بی احساسی !هم چند تا دلیل دیگه!!) 

در راستای مطالعات مفید( !) اخیر، به نکته جالبی پی بردم! اونم اینه که : من در کتاب خوندن خیلی بی جنبه تشریف دارم!! ( یعنی یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوی!) 

این بیجنبگی از اون منظر نیست که بشینم با غم و غصه های کتاب زار بزنم  یا با خوشی هاش بخندم!( تا حالا فقط برای کتاب « پدر آن دیگری» ( اثر پرینوش صنیعی) که فوق العاده قشنگ بود و خوندنش رو یه بار دیگه پیشنهاد میکنم، چند قطره اشک ریختم و بس!).. بالعکس از نظر ظاهری، خیلی عادی و یکنواخت کتاب میخونم. ولی در عمق وجودم از شخصیت های داستان خیلی تاثیر میگیرم! 

وقتی کتاب  «افسون سبز» ( نوشته تکین حمزه لو)  رو میخوندم، تا ۲ روز مثل شخصیت اول داستان که در طول ماجرا به زنی ضعیف و تو سری خور تبدیل شده بود، حس حقارت میکردم! شدیدا بدبختی رو در وجودم میدیدم و دنیام شبیه دنیای اون دختره شده بود! و حس میکردم اگه ازدواج کنم، مثل صبا بدبخت میشم و حتما از همسرم کتک میخورم!! بنابراین تصمیم گرفتم که با هر بار کتک خوردن حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم تا برای طلاق راحت باشم!!  در ضمن روحیاتم حساس شده بود و کسی نباید به این نکته ی قبیح اشاره میکرد که: بالای چشمم ابرو ه ! 

بعدش که کتاب « غزال» (‌نوشته ی طیبه امیر جهادی) رو شروع کردم، تغییر رو در روحیات خودم حس میکردم! تا جایی که تا ۲ روز همه ی خانواده رو می خندوندم و شیطنت میکردم . بابام رو سر کار میذاشتم و صدای مامانم در اومده بود که تو چته؟!!  خدا رو شکر برادری نداشتم که کاراته بازی کنیم( چون این توانایی رو هم در خودم میدیدم که کمر بند مشکی دارم و همه رو میتونم له کنم!) ... بعدشم تصمیم گرفتم اسب سواری یاد بگیرم! بعدشم مرد رویاهام رو یا یکی مثل سپهر انتخاب کنم و یا اگه مثل سپهر نیست، انقدر بزنم توی سرش تا مثل سپهر بشه!! و من هم باید یک زن کامل بشم تا همسرم از من راضی باشه و زندگیم خراب نشه!! حتما هم زود بچه دار بشم تا شوهرم بی جهت ولم نکنه!!

یا با خوندن کتاب های پائولو کوئیلو ( اینبار« ساحره پورتوبلو» ) ، تبدیل به یک انسان منطقی میشم که برای هر چیزی به دنبال فلسفه آن هستم!!! دقیقا توی حرف زدنم حس میکنم چند سال بزرگتر شدم و پخته تر حرف میزنم!!

این چند روز برای بار هزارم «بینوایان» رو هم به دست گرفتم که شاید اینبار تا آخر بخونم! ولی باز هم تا فصل کوزت پیش رفتم و در حالی که  فحش رو نثار ویکتور هوگو می کردم ، کتاب رو ته کتابخونه پرت کردم! واقعا این کتاب چی داره که تبدیل به یک شاهکاره ادبی شده؟؟!!  

کتاب « آرزوهای بزرگ»  اثر چارلز دیکنز رو هم بالاخره خوندم که خوشم اومد! 

با خوندن کتاب « بنگاه آدم کشی» ( نوشته : جک لندن) روح کارآگاهی در من زنده شده و تصمیم داشتم یه اسلحه کمری بخرم !! شاید هم به زودی در مــافیا استخدام شدم!

 

حالا واقعا نمیدونم اسم این  احساسات مختلف ، بی جنبگیه یا پرورش یافتن ابعاد مختلف شخصیتم!! هر چی که هست، فقط در موقع خوندن کتاب خودنمایی میکنه!! و اثر زودگذری هم داره!  شاید برای همینه که هیچ چیزی رو برای گذرندن اوقات فراغتم، با کتاب عوض نمیکنم .