دنیای کوچک!

دیشب کلی با متین اس ام اس دادیم و قرار شد امروز زودتر بریم و ساعت هایی که فیری هستیم یه کم درس بخونیم ! دو روز دیگه امتحان داریم هیچی بارمون نیست!!

موقع رفتن به دانشگاه یهو دیدم چند تا از تمرینای تحویلیم رو حل نکردم و با توجه به تصمیم کبری که گرفته بودم، نشستم به حل تمرین و بعد پیش به سوی دانشگاه شال و کلاه کردم!

داشتم از در خونه بیرون می رفتم که همزمان با باز کردن در خونه، با یک دیوار از جنس ماشین پراید مواجه شدم! یعنی طرف برای پارک  ماشینش ،توی این شهر گشته بود و گشته بود تا ته یه کوچه بن بست جلو در خونه ما ، وسط شمشادا رو گیر آورده بود!! حالا این خونه مادربزرگم کلنگی هست، ولی نه انقدر که طرف  با خودش فکر کنه  اینجا متروکه است و هیچ آدمیزادی دلش نمی خواد بیاد بیرون!! هیچی دیگه! با یک حرکت پلنگی از روی ماشین رد شدم ... وقتی رسیدم سر کوچه یه آقای پیری از این چوبای پنبه زنی دستش بود و یقه همه رو میگیرفت و میگفت: خانم امروز هیچی دشت نکردم! لطف کنید یه چیزی به ما بدین!  ( واقعا هنوزم کسی پنبه میزنه ؟؟ اصلا تشک پنبه ای هنوزم کاربرد داره که این آقاهه هنوز این شغل رو داره؟؟!!) خلاصه برای فرار از این آقاهه راهم رو کج کردم و داشتم از گوشه دیوار میرفتم که یهو از توی دیوار یک عدد کله سگ به همراه پوزه اش اومد توی شکمم و هاپ هاپ پارس کرد!! توقع داری جیغ نزنم؟؟ خب بنفشش رو هم زدم ! ولی یه پیرزنه هم همزمان با من داشت از توی دهن سگه میومد بیرون، اونم خیلی ترسیده بود! انقدر زیاد که تا وقتی من رسیدم سر کوچه، هنوز همونجا وایساده بود و داشت خواهر مادر و هفت جد سگه رو میاورد جلو چشمش!!.... هنوز ضربان قلبم سر جاش نیومده بود که به محل کنده کاری زمین توسط شهرداری رسیدم!! یه دونه از این کارگرای زحمتکش یهو بیل و کلنگ رو زمین گذاشت و از توی چاله پرید کنار من!! تقریبا چند تا کوچه کنار من راه میومد و زبان اصلی پیشنهاد ای خداپسندانه میداد! ( من فقط خانم خوشگله رو از بین حرفاش میفهمیدم!) ولی بعد از همراهی چند تا کوچه، وقتی دید من پیاده رویم طولانیه ، خسته شد و دیگه نیومد! حسن ختام این پیاده روی هم یه فحش قلنبه بود که نثار بنده کرد!!....

 بالاخره رسیدم دانشگاه! .....

کلاس که تموم شده بود و فقط تمرینام رو تحویل دادم!! ... تا کلاس بعدی 2 ساعت زمان داشتیم که با متین میخواستیم درس بخونیم!! به محض اینکه کتابامون رو باز کردیم، خواهر متین زنگ زد که نهار نخورده و چون تنهاست ما هم باهاش بریم بوف!! ما دو تا هم که درس خووووووووون(!!!) هنوز تلفنش قطع نشده بود که با کله بیرون دانشگاه بودیم!! خلاصه این 2 ساعت هم به  نشستن در بوف و پاساژ گردی گذشت!!

مثل دانشجوهای خوب، نیم ساعت از کلاس بعدی گذشته بود که رفتم سر کلاس!! دوستم یه مجله آورده بود که فال و طالع بینی و اینا داشت!! فک کن!! برای همه مثلا این بود که سریع تر ازدواج کن و خبر خوب در پیش رو داری و ... اونوقت برای من گفته بود: در تحصیل علم کوشش کن!! یعنی انقدر؟؟  یعنی انقدر من درس نمی خونم که صدای حافظ هم درومده!! می دونی که!!

.......................................................................................................................

بچه ها زهرا خانوم رو که یادتونه؟؟ متاسفانه امروز وقتی اومدم خونه خبردار شدم صبح به رحمت خدا رفته!! یه بغضی توی گلومه که نمی دونم چه جوری باید ازش خلاص بشم!! توی این مدت که میومد اینجا خیلی بهش انس گرفته بودیم! از حق نگذریم و بدون توجه به اون چیزایی که قبلا گفتم، واقعا خانوم دوست داشتنیی بود! خیلی صفات خوب داشت که واقعا میدونم خدا هم همه اینا رو دیده!! کمتر بنده ای انقدر خوبی های اون رو داره!!

 شنبه صبح اینجا بود! همش حرف مرگ میزد! یه جوره دیگه شده بود!!  منم حوصله این حرفاش رو نداشتم و از اتاق اومدم بیرون!! موقع رفتن هم باهاش خداحافظی نکردم!! ... حس میکردم دوباره چند روز دیگه میبینمش!!!... افسوس که ..... خیلی دلم گرفته!!  خیلی... چهره ی خندونش از جلو چشمم محو نمیشه... حرص خوردنش از دست کارای خواهرش... خاطراتی که با عشق از همسرش میگفت و ...

 درسته بچه نداشت ولی خیلی غریبانه امروز چند ساعت بعد از مرگش ، دفن شد!! نه تشییع جنازه ای نه هیچی! وصیتش بوده که به پرستارش گفته!!! حتی خواهرش هم که رفته بوده  ددر دودور، از فوتش بی خبر بوده!!

براش یه فاتحه بخونین  و چند تا صلوات بفرستین!!! امشب شب اول قبرشه!!  مطمئن باشین این یه فاتحه راه دوری نمیره!!

هفته ی بدی بود! خیلی خیلی بد!! پر از خبرای  دردآور! .. اینم تکمیل کننده این هفته بود!!... خدا این 2 روز باقیمونده رو به خیر بگذرونه!!