از کمی قبل تا کمی بعد...

 

 Click for Full Size View

اول نوشت : یه مقدار این پستم طولانی شده! یا آف بخونین! یا نصفه بخونین!!  کلا یه کاری کنین فحش نثار اجدادم نشه!! تن کسی روتوی گور نلرزونین لطفا!!

 یه چند روزی میشه که به نوع جدیدی از اعتیاد روی آوردم. البته یه مدت ترک کرده بودما ولی دوباره روزانه به اندازه ۳ برابر وزن کل بدنم کافئین میریزم تو خونم! حالا مهم نیست چی باشه! انواع شکلات و هات چاکلت و هر مدل قهوه که بگین!!  ( انوااع مختلف قهوه توی ماکروفر خیلی توپ میشه!! فقط باید شانسی به این مسئله پی ببرید و خودتون تلاش کنید تا میزان مناسب و زمان لازم رو کشف کنید!!  بنده دستور خاصی در این زمینه ندارم! جز اینکه بگم بذار توش . درشو ببند. دکمه رو فشار بده! ولی حتما امتحان کیند!)

دیروز با کلی امید و آرزو یه فنجون شیر قهوه به روشهای ابداعی خودم درست کردم... نشستم روی مبل.. پامو انداختم ... نه !جایی نینداختم! همینجوری ولو شدم روی مبل!  بعد هزار سال این تلویزیون رو روشن کردم ببینم  این همه وقت من ندیدمش چقدر عوض شده؟؟!!! انصافا خوب بهم حال داد!!!!!!    چشمام گرد شد!!!! خود تلویزیون هم دیده بود من بعد عمری رفتم سراغش از خود بی خود شده بود بیچاره !!  تصویرش مال شبکه داخلی بود بعد صداش مال نمیدونم کدوم شبکه ماهوار!!!  روی هم که میومد یه چیز خنده داری بود!! مثلا یه میزگرد گفتگو بود که همه اعضا اتو کشیده و با کت شلوار نشسته بودن دورش، داشتن گفتمان می کردن ! بعد یه موزیک برنامه کودک روش بود.. بعد چند دقیقه هم  یه صدایی اومد که یکی داشت به یکی دیگه فحش میداد!! بعد آدم خیال میکرد  این اتو کشیده های توی گفتگو دارن خواهر مادر همدیگرو میارن جلو چشم همدیگه!( کدوم شبکه فارسی ماهواره دیروز داشته برنامه فحش بخش میکرده؟؟؟!!!! من الان از راه به در شدم!!!! یکی منو روشنم کنه!!)

خلاصه که بعد از این همه وقت واقعا از تماشای تلویزیون بسی لذت بردم و از شدت لذت  تیکه پاره شدم  و همچین ریموت رو کوبوندم تو سر تلویزیون که دیگه تا عمر دارم عمرا برای من روشن بشه!!

نکته خوشگل اینجاست که  همه کانالهاش برای بقیه درست کار میکرد فقط اون حال اساسی رو به من داد!!

<><><><><><><><> 

چند روز پیش داشتم توی خیابان آمد و رفت میکردم... یه پیرمرده آشفته ای ایستاده بود کنار پیاده رو...  تعدادی کتاب هم جلوش بود! 

خیلی جالب بود!!!  عکس خود آقاهه روی جلد کتاب بود!!!  با عنوان : خاطرات نوجوانی من!!

اگه خاطرات نوجوانی این شخص انقدر با ارزش بوده یا قلم این پیرمرد انقدر توانا بوده که تونسته اونا رو بکنه توی یک کتاب و چاپش کنه بفرسته بیرون ..... پس....

نمی تونم این تضاد رو قبول کنم!!!!

چرا الان باید گوشه خیابان دست فروشی بکنه؟؟؟!!!!!!  همه از کنارش رد بشن و به چشم یه آدامس فروش بهش حتی نیگا هم نکنن!!!

چرا باید شخصیت آدما اینجوری لگد مال بشه؟؟!!! نمیدونم کسی حرفم رو میفهمه یا نه!! ولی این شخص شاید تا چند سال پیش برای خودش کسی بوده و الان روزگار اونو به اینجا کشونده!!! .....

حیف که اون موقع خییییلییی عجله داشتم! بعدا هم که دوباره از اون مسیر رفتم دیگه ندیدمش!! خیلی دلم می خواست کتابش رو بخونم ببینم این آدمی که الان من دارم میبینم کیه و چیه و چرا اینجوری!!!!

<><><><><><><><> 

در ادامه اون قسمت بالا اینو هم یادم اومد که بگم:

هفته پیش،  نوه خاله پدر مادربزرگم که سن قلقلک میرزا خان کبیر رو داشت، اومد خونه مادربزرگم !!  تا حالا  حتی از وجود خارجی چنین شخصی توی فامیل هم آگاهی نداشتیم و فکر کردن به چنین نسبتی برایمان توهمی بیش نبود!! چه برسه به اینکه دیدگانمان به دیدارشان منور شود!!!

از قضا چند ماه پیش شوهر این خانم مرحوم میشه!! این زهرا خانوم و شوهرش خییییلی عاشق و معشوق بودن!!  بعد از مرگ همسرش افسرده میشه و فکر میکنه خودش هم داره می میره!! حالا برای گریز از تنهایی یا هر مسئله دیگه به سرش میزنه تا قبل از مرگش به همه فامیل و اقوام و آشنایان سر بزنه و همه رو ببینه بعد بمیره!!  اینجوری میشه که یک روز نوبت مادربزرگ من میشه و وقتی ایشون تشریف میارن پیغام میدن تمام بچه ها و نوه ها و عروس دامادا و ... رو بیارین تا من ببینمشون!!

البته این قسمتش منحصر به زهرا خانوم نیست و ویژگی این سن و ساله که میخوان زیاد حرف بزنن!! ولی این بنده خدا  چند تا شونه تخم مرغ اضافه بسته بود به فکش و احساس میکرد اگه یه نفس وسط حرفاش بکشه ما حوصله مون سر میره!!!

ساعتها از خاطرات جوونیش تعریف میکرد....اما به خدا ما بی تقصیریم!! هیچی ازش نپرسیدیم!! خودش  سنسورهاش رو نمیدونم اشتباهی به کجای کی وصل کرده بود که پیام میداد ما بیکار نشستیم اینجا و علاقه داریم بشنویم!!  اصلا اگه خاطرات زهرا خانوم به آرشیو ذهنمون اضافه نشه عقده ای میمیریم!!

وقتی از شوهرش حرف میزد برق چشماش بیانگر تمام حرفای ناگفته و عشق درونیش بود!! این خانم خودش ۱۲۳۳۴۵۵۶ سال سن داره!! بعد همسرش از خودش هم بزرگتر بوده!!  حالا این سن و سال رو فلش بک کنید!! میرسید به جوونیه اونا!! در اون زمان همسرش مهندس بوده!!!! از حق نگذریم مهندسی در دوره ای که طرف سیکل داشته انقدر میکرده تو چشم و چال بقیه که همه از دستش خونه خراب میشدن،‌کم چیزی نیست!! اما زهرا خانم این افتخار رو با چنین غروری بیان میکرد که ما جوانان تصمیم گرفتیم بریم  ترک تحصیل کنیم و غلط زیادی نکنیم!!! گویا نام مهندسی در شان ما نیست و فقط برای آن بزرگ مردان  میباشد!!

دیگه اینکه   زهرا خانم هیچ وقت بچه دار نشده! قبلا هم یه بار ازدواج کرده و نفهمیدم چه جوری شوهر اولش نیست و نابود شده بود! به هر حال  مهندس  شوهر دوم زهرا خانم بود و از اون پولدارای خففففن!!!  و  عشقش به  زنش واقعا قابل  تحسین بود!!!

حالا زنی به اون عزیزی که تمام شانس دنیا یه جورایی قلنبه شده بود و به واسطه شهاب های آسمانی روی سرش فرود اومده بود، در طی همین چند ماه فقدان همسرش از عرش به فرش نزول پیدا کرده بود!! از نظر مالی انقدر تامینه که اگه با توجه به پولش بخوایم بهش عمر بدیم باید  سن نوح رو بگیریم و دودستی با یه اشانتیون به ایشون تقدیم کنیم!! مشکل جای دیگست! نمیتونم زیاد توضیح بدم ولی.....

 راستشو بگین ببینم! چند نفر به اون نتیجه ای که من رسیدم رسیدن؟؟؟!!  من همچنان فکر میکنم موقع تقسیم شانس توی  wc بودم!! حالا شما هی بگین نه!!!

<><><><><><><><> 

آقا موشه منو به یه بازی دعوت کرده بود( فعل ماضی بعید!) که برای اینکه دعوتش رو رد نکنم مختصر یه چیزایی مینویسم:

خاطرات دوران تحصیل

اصلا تا اسم دوران تحصیل میاد و مخصوصا دبستان این موضوع جگرم رو آتییییش میزنه!!! هزاربار هم برای همه تعریف کردم ولی باز باید بگم! کلاس اول دبستان بودم..  یه  جوراب داشتم که عموم نمیدونم از کجا برام آورده بود. شکل جوجه اردک بود. دست و پا و نوک داشت و کلا یه چیز خاصی بود که هنوز بعد این همه سال شکلش رو جایی ندیدم!! نیان بگین اینکه الان زیاده!! اون چیزی که من داشتم  دیگه لنگش رو هیچ جا پیدا نکردم!خیلی دوسش داشتم!! بعد اینو  مدرسه پوشیدم!   خیلی تابلو تو چشم بود!! پز ندادم ولی همه بچه ها دلش سوووزیده شده بود!!  معلممون هم روز اولی که جورابم رو پوشیدم  اونو ازم گرفت  گفت : مدرسه جای این چیزا نیست!!!  و منو بی جوراب روانه منزل کرد! قرار بود آخر سال بهم پس بده ولی افسوس که هیچ وقت بار دیگر به وصال جورابم نرسیدم!!

یه جامدادی هندونه هم داشتم!!  اونم خیلی چیز خوکشلی بود!  البته مشابهش رو بعدا پیدا کردم ولی اون موقعی که من داشتم  هیچ جا پیدا نمیشد! بعد اونم بردم مدرسه!! معلممون تا دید  ازم گرفت!! اونم دیگه پس نداد!!!

کلا کلاس اول من زیاد عقده ای شدم!!!

تازه همون کلاس اول  معلم اون یکی کلاس اول  جوون و خوش تیپ و خوشگل و باکلاس بود.. هر روز هم یه مانتوی قشنگ شاد میپوشید.. موهای بلند قشنگی هم داشت.... ولی معلم ما  هم سنش بیشتر بود هم اصلا خوش تیپ نبود  هم موهاش از ته کوتاه بود هم دوسش نداشتم!!!... انقدر گریه میکردم!! انقدر به اون کلاسیا حسودی میکردم!!!!!  ( البته بعدا فهمیدم معلم من خیلی بهتر بوده!! )

کلاس دوم و سوم هم شانس معلمیم مثل کلاس اول بود!!!  معلم خوش تیپا همیشه مال اون یکی کلاس بودن!! هر چی آدم له بود نصیب کلاسی که من توش بودم میشد!!!

من دبستان و راهنمایی شدیدا خرخون و بچه خوب مدرسه بودم... یه بار کلاس دوم دبستان همه بچه ها شورش کردن و اعتراض  و نیمدن سر کلاس ولی من از ترس انظباطم قاتیشون نرفتم! ( جسارتشون برای کلاس دوم دبستان  همیشه برام قابل ستایش بوده!! اسطوره تاریخ!!) بعد معلممون مثل سوسکی که حشره کش میزنن بهش  همه رو  نشوند سر کلاس. گفت باید به خاطر این عمل قبیحتون  نفری فلان قدر جریمه بنویسید!  منم از فرصت استفاده کردم و خودشیرینی رو رمز موفقیت دیده و سریع گفتم : خانم  نمیخواد ! من جریمه همه رو مینویسم!!!  معلممون هم گفت آخه تو که  اصلا لازم نیست هیچی بنویسی!! ولی من  نوشتم و خودم رو به عنوان یه بچه احمق خودشیرین حال به هم زن در دل معلم  جا دادم و  همیشه محبوب او بودم!!! و اینگونه انسان میتواند شاگرد اول شود!!!

کلاس دوم راهنمایی وقتی معدل میان ترمم ۱۹.۴۴  شد تا یک هفته گریه میکردم . اصلا توقع نداشتم  معدلم زیر ۱۹.۶۰ بشه و بعدش هم با پشتکاری خفن  تا پایان سال سوم معدلم رو بالای ۱۹.۷۰  نگه داشتم !!! 

تازه  راهنمایی خیلی آب زیره کاه بودم!!  همیشه کلاس ها (مخصوصا کلاس  فیزیک) رو به هم میریختم و معلم نمیفهمید منم و  هدیه دوستم رو دعوا میکرد!!!  انقدر سر کلاس موشک  بازی میکردیم!!  وقتی موشک روی سر معلم فرود میومد خیلی حال میداد!!

یکی از دوستام هم بود که اون زمان خیلی به من شبیه بود.. بعد  معلما رو سر کار میذاشتیم که من اونم  و اون منه و دفعه بعد اون من میشد من اون میشدم و  دفعه بعد من من میشدم اون من میشد وخلاصه بیچاره  معلمها دیوونه شدن!!

دبیرستان هم که سراسرش برام خاطرست!!  انقدر زیاده که هیچی یادم نمیاد!!

حالا بعدا اگه پیش بیاد میگم..

تنها موردی که الان میتونم بگم همراه همیشگیم  یعنی ترقه و سیگارت و سوتی و انواع این چیزاست!!! یه بارسال اول توی یزد شب ناگهانی هفت ترقه زدم ... بروبچ از ترس مثل جنگزده ها شده بودند! بعدشم من استتار کردم و  به معلما گفتیم اون پسره ترقه زده!!  معلما هم رفتن  با رییس هتل کلی دعوا کردن که این چه کارمنده بیشعوریه شما دارین!! 

سال سوم هم از معلم فیزیکمون خیلی میترسیدم! تا جایی که با چهره ای غمگین و خسته و بدبخت بیچاره  رفتم بهش گفتم: خانم من از شما خیلی میترسم !!! بعد ترسم ریخت!!  دفعه بعدش که رفتیم اردو تمام اون ترسهای گذشته م رو کردم توی سیگارت  سیاه و  ۲ تا بسته سیگارت نثار معلم بیچاره کردم!!! خیلی گناه داشت!! ولی هیچی بهم نگفت!!!  فقط  اولین جلسه بعد اردو منو برد پای تخته  از اول تا آخر کتاب  هر چی بود ازم پرسید!!! منم چون پیش بینی کرده بودم  برای اولین و آخرین بار  فیزیک رو مثل بلبل جواب دادم!!

یه بار هم  شمال خز شدم ترقه بازی کردم!!  که این بار  ناظممون خوب حالمو گرفت و از اینجا بود که  این عادت زشتم رو ترک کردم و متنبه شدم و  هرگز دست به این وسایل آتش زا نزدم!!! یادم باشد که چهارشنبه سوری  دوباره سراغشان بروم!!

 

دیگه حسش نیست بقیه خاطره هام رو بگم!!

(توی آرشیو تخته سیاه خاطره زیاده!! بعدا میخونم میام تعریف میکنم!)

سال پیش دانشگاهی هم که  بد ترین اما تجربه انگیز ترین سال زندگیم بود!!  تا ۶ ماه یکی میزدیم تو سر خودمون ، یکی  تو سر کتاب ، ۲۶ تا تو سر دوستمون!!!!  انقدر پاچه همدیگرو گرفتیم و گاز گاز کردیم که همه هاپو های محله از هویت هاپو بودنشون  خجالت زده شدند!!!   ولی نهایتش به این نتیجه رسیدم که بهتر از دوستای خودم تو هیچ جای دنیا پیدا نمیکنم!!  برای همیشه خیلی دووووسشوون دارم  ... دیگران آرزو دارن  یه دونه مشابه دوستای من رو داشته باشن و  این همه دوست خوب برای من از الطاف خداونده!!

 

واقعا خسته نباشم با این همه خاطره  جذااااااب تعریف کردن!!!!  نمیخواد چیزی بگین!! خودم میدونم چه  مزخرفایی رو نوشتم!! خب چی کار کنم!! ذهنم توانایی  سیو کردن خاطرات رو نداره!!

<><><><><><><><> 

یه آدمی که یه زمانی به خاطر وجودش تا حد جنون به هم ریختی و خیلی چیزایی که برات ارزش بود از دست دادی و مسیر زندگیت یه جورایی تغییر کرد و  از همه کائنات هستی کمک گرفتی تا بالاخره  خیلی ناگهانی حذفش کردی ..

چند درصد احتمال داره دوباره ظاهر بشه؟؟!!!

چه جوری میشه ایندفعه اگه پیداش شد  یه مدلی دیلیتش کنی که حتی تو ریسایکلبین هم نره؟؟!!  شیفت + دیلیت  در این مورد هم تاثیر داره؟؟؟؟!!

<><><><><><><><> 

Click for Full Size View

اینو  دنیای عزیزم ( کفشدوزک بدون کفش)  برام درست کرده .  خیلی دنیا جونم ماهه!!  چند روز پیش هم که برای یه پروژه مثل خر تو گل مونده بودم  انقدر دنیا و دوستش کمکم کردن که از خجالت  ریز ریز شدم!! هوار تا بوووووس

به قول زهرا جونم ما یه موقعی مثل خر تا میتونستیم درس خوندیم! حالا هم مثل خر تو گل موندیم!!

کلا سرنوشتمون به دم خر گره خورده!!!!

الان هم همچنان خیلی کار دارم!!  یه مشت تحقیق و لکچر و ترجمه و اینا داشتم که با سعه صدر  و تلاش شبانه روزی بالاخره جمع و جورش کردم چپوندم توی چشم استادا!! انقدر این چند وقته چیز میز تایپ کردم که توی خواب هم انگشتام اتوماتیک بالا پایین میره!! ولی همچنان ۲ تا پروژه دارم که شدید وقت میگیره!  بعدش هم که اینا رو تحویل بدم  امتحانام شروع میشه!!! البته الان همتون همین شرایط رو دارین و سخت درگیر آخر ترم هستین! فکر نکنم برسم دیگه تا چند وقت آپ کنم!!

دیگه اینکه چند تا راه برای هک مبایل یاد گرفتم!! ولی شرافتم اجازه نمیده  روی هیچ کس امتحانش کنم!!  یه داوطلب مرهبون و جان بر کف میخوام که بیاد من دانسته هام رو امتحان کنم! 

همه موفق باشین

قربون همه دوستای گلم