خبرای خوف

زود باشین  تبریک بگین!!   هر کی زودتر بگه برنده یک عدد شکلات میشه!..

دیروز نتیجه های کنکور اومد و .....   خب خدا دید این کامپیوتر من هر روز گریه میکنه .. بهونه میگیره...گفت به دادش برسه... اینجوری شد که  گیلاس شما  هم آزاد هم سراسری  کامپیوتر  تهران قبول شد..

یکیش سخت یکیش نرم!

شیرینی هم نداریم! .. اصرار نکن عزیزم.. به فکرتونم! چاق میشین  بعد ۲ روز دیگه پشت سرم میگین دیدی فلانی  ما رو  بد هیکل کررررد!! اه اه اه... تازه  هزار تا مرض نا علاج میگیرین که  کم کمش  ایدز و هپاتیت و وبا و  مالیخولیا ست!

حالا مهمتر از اون ٬  اینه که کامپیوترم  درست شد!!!   آیا  باورم میشه؟!!!

--------------------------

چند روز پیش رفته بودم تو کتابفروشی  تا یه خورده ول بگردم و اسم کتابا رو بخونم و تفریح سالم کنم!..

همیشه گفتن کتاب دوست خوب ماست!

بعد چمشم به یه کتاب از پائولو کوئیلو افتاد  که نه تا حالا اسمشو شنیده بودم و نه خونده بودم!

( من عاشق تفکرات و نوشته های کوئیلو هستم.. همه کتاباشو هم میخورم!)

همین که دیدم اسمش جدیده خریدم!

بعد تر  در قسمت رمانهای ایرانی چمشم به یه اسم افتاد..  شالیزه !  ... من یه ۳-۴ سالی هست که دیگه رمان ایرانی نمیخونم... همشون مثل فیلم فارسیا مزخرفن..

اما اسم این منو یاد یه موضوعی مینداخت.. با اینکه میدونستم اسم این کتاب هیچ ربطی به اون مساله که من تو فکرش بودم نداره ولی خریدمش! .. البته نویسندش هم شهره وکیلی بود و سیمین دانشور که هیچ وقت بی مورد از کسی تمجید نمیکنه ، کلی ازش تقدیر کرده ...

اومدم خونه  و  با شوقی وافر سریع نشستم به خوندن کتاب کوئیلو!.. هر صفحه که میخوندم  به نظرم میومد چقدر من با نوشته های این شخص آشنام!.. چقدر شخصیت هاش رو میشناسم.. چقدر میتونم  تفکرات نویسنده رو  احساس کنم.. چقدر میتونم  حدس بزنم صفحه بعد چی میشه.. به صفحه ۱۵ که رسیدم دیدم   چقدر این نقشه برام آشناست!! احیانا یه جا قبلا ندیدمش آیا؟!!

اولش فکر کردم تاثیرات زیاد خوندن مطالب یک نویسندست که تا این حد منو گرفته! داشتم خودمو توجیه میکردم که نباید اینقدر زیاد غرق مطالب یه نفر بشم که رفتم سر کتابام دیدم.......!!!

  خنگ!!!..  این که همون کتاب قبلیست که ۳ سال پیش خونده بودم!

این کتابی که من خریدم اسمش اینه: ( سفر به دشت ستارگان)  اما اون کتاب قبلی که داشتم ( خاطرات یک مغ!) بود

هیچ فرقی با هم ندارن.. فقط مترجماش متفاوته!  اما هنوز تو کف ترجمه اسم کتاب موندم!... و بیشتر از اون تو کف هوش و حافظه خودم!

اون یکی کتاب (شالیزه)رو هم تا ته خوندم!! اصلا هم فکر نکنین برا اینکه پولشو داده بودم داشتم به زور میخوندما!! ... مثل سایر رمان های ایرانی  سر کاری بود.. با این شباهت  که  آخرش هیچ ربطی به هیچ جای ماجرا نداشت! .. البته  به اون شالیزه که تو ذهن من بود  با همه بی ربطیش ٬ ربط پیدا کرد!

من همیشه در انتخاب کتاب و فیلم و...  قابل تقدیرم!  یعنی آخرشما!

-------------------------

دیشب دیدم تو اتاق خواب مامانم اینا فقط یه لامپ کم نور در حال موت  روشنه!.. اونا هم تو اون شب شعر خونه  خلوت کرده بودن و ...

همینجور سرمو انداختم بالا رفتم تو اتاق که ضد حالی باشم برایشان... 

اما....!!!!

اما با صحنه ای مواجه شدم  که واقعا از ورودم پشیمون شدم!!... 

دیگه به خودم قول دادم وقتی تاریکه نرم تو اتاق...

تا رفتم تو دیدم یه سوسکه سیاه گنده چاقه زشته بد ترکیب  ٬  از همونا که  تا آدمو میبینه چشمش برق میزنه! ٬  منو هدف گرفته و با سرعت یوزپلنگ آدم خوار داره میاد به سمتم...

همینجور جیغی نبود که میزدم...  یه ۱۰ -۲۰ دور دوره  خونه دویدم...  انقدر حالم بد شده بود که مطمئنا به احیا نیاز داشتم وگرنه میمردم...

بعدش  هر چی میگم این سوسکه کوش؟!!!!   میگن : کشتیمش!  ولی جنازه نداره!

همش همه منو گول میزنن... 

پی نوشت مهم!:  بعداْ تک تک لامپ های لوستر رو  چک کردم  دیدم  واقعا سوخته و  کسی با قصد و غرض و در  پی منافع شخصی شلش نکرده! خیالتون راحت..

پی نوشت مهم تر: این ماجرای آخری که گفتم( همراه با پی نوشت مهم!)  رو دیشب تو ی خواب دیدم!!   ....