دل نوشت

دست و دلم به هیچ کاری نمیاد...

از وقتی خیلی کوچک بودم تا به حال ، سالی ۸-۹ روز بیشر نمیدیدمش ... ولی با اینکه زیاد باهاش نبودم و خیلی نمیدیدمش، توی این ۱۸ـ۱۹ سال  بدجوری مهر و محبتش تو دلم خونه کرده.... خیلی خیلی دوسش داشتم...

  وقتی شنیدم در حال کما هستش و هیچ امیدی تقریبا نیست نفسم بند اومد....

تا جایی که تنها تونستم شوکه بشم و  هنوز نمیتونم به خودم بیام!

خدایا میدونم که این رسم روزگاره و از وقتی زندگی روی این کره خاکی شروع شده تا به حالا همین بوده و غیر از این هیچ!........ ولی آخه اینم رسمشه؟

چرا همه آدمایی رو که خیلی دوسشون دارم زود ازم می گیریشون!

نه ناشکری میکنم و نه کفر میگم... همین قدر که سالمم و پدر مادر عزیز تر از جانم نفس میکشند و با نفس های اونا زندم خودش به اندازه همه دنیا برام ارزش داره..

هیچ وقت چیز زیادی ازت نخواستم و خودتم اینو خوب میدونی! ... بذار حد اقل گلایه هام رو از این چرخ گردون برات بگم...

خودت میدونی که چقدر زخم خورده روزگار بود و سهمش حتی از بد روزگار هم بدهاش بود.... پس دیگه چرا اینجوری؟!

انسانی به این شیرینی که حتی تلخی زمونه هم نمیتونست بر اون چیره بشه... چرا اینجوری؟

همیشه غریب و تنها میومد پیشمون... انگار رفتنش هم همینجوره!

ای کاش این لحظات آخرمیشد اونجا باشم  و میتونستم یک باره دیگه به صورت مهربون و چشمای بستش نگاه کنم... افسوس که بار دیگر خیلی زود دیر شده...!!!

خدایا بهت نمیگم برش گردون پیشمون...چون انقدر سختی کشیده بود که برای این لحظه ها ثانیه شماری میکرد.... ازت میخوام اگه قراره بره همونجوری که خودش پاک و ساده بود همونجور بره و اون دنیا تنهایی و غم این دنیا براش جبران بشه...

اگه هم صلاحت به بودنشه  سالم برگردونش...

~~~~~~~~~~~~~~

کاش همسایه بغلی ما هم گود برداری داشتن تا دلیل قانع کننده تری برای بی خوابی های شبانه ام داشتم!!.....