سکانس اول: چند هفته پیش خونهی عموم بودم. پسر عمو کوچیکه کلی فایل های نامربوط از دل و روده ی کامپیوتر بیرون کشیده بود و همه رو روی دسکتاپ چیده بود. هر چی تولبار بود این پایین ردیف کرده بود. کلاً تمام سعیش رو کرده بود که برینه در ظاهر کامپیوتر و اصولا چیزی که موجود بود، هیچ شباهتی به ویندوز نداشت!...عموم ازم خواهش کرد " کامپیوترش رو شکل آدم کنم و بهش تحویل بدم! " انقدر کامپیوترشون نامرتب و بهم ریخته بود که خودش جرأت نداشت بهش نزدیک بشه!!...خب منم تمام شورتکات ها و چیزایی که حس میکردم اضافه است رو پاک کردم و وقتی شبیه کامپیوتر آدمیزاد شد، بهش تحویل دادم... سکانس دوم: چند وقت پیش یکی دیگه از پسر عموهام یه بازی کامپیوتری خریده بود که توی نصبش مشکلی لاعلاج پیدا کرده بود. بهم زنگ زد و گفت باید چی کارش کنم؟؟...منم اشکالاتی که معمولا توی نصب بازی برای خودم پیش اومده رو مرور کردم. ولی هیچ کدوم جواب نداد و بازیشاش نصب نشد. بهش گفتم: " من که الان اونجا نیستم! از پشت تلفن نمی دونم بازی ِ تو چه مرگشه! هر وقت اومدم اونجا برات نصبش میکنم!" سکانس سوم: پریشب در حال سر و کله زدن و با پروژه ی دانشگام بودم. باید دیروز صبح تحویل میدادمش ولی هر کاریش میکردم هزار تا اِرور میداد و ران نمیشد. اونایی که شرایط مشابه رو تجربه کردن، میدونن در اون زمان آدم چه حالی داره و چه بخاری داره از مغزش بلند میشه! ... همون موقع بابام یه برگه گذاشت جلوم و گفت" زود باش اینو تایپ کن که خیلی واجبه و لازمش دارم!"... منم پروژه ام رو کنار گذاشتم و در حالی که از شدت عصبانیت و خستگی داشتم منفجر میشدم، شروع به تایپ ِ متن ِ بدخط بابام شدم! فقط هرچی میدیدم تایپ میکردم و مغزم کشش ِ ویرایش و ارتباط معنایی و این حرفا بین لغات،رو نداشت! ... وقتی پرینت نوشته رو به بابا تحویل دادم، از کل 4 صفحه این اشتباهات رو پیدا کرده بود: یکی اینکه : کلمه ی " لازمالاتباع " رو اشتباهی " لزوم الاتباع" نوشته بودم! دوم اینکه: از چندین تا کلمه ی " پینگ پنگ " که توی متن وجود داشت، یکیاش رو اینجوری نوشته بودم: "پینگ پونگ" سوم اینکه یه قسمتی چون با اعداد انگیسی شماره گذاری شده بود، راستچین و چپچینش برعکس شده بود! حوصله ی درست کردنش رو هم نداشتم! و چون چندان مهم نبود، همون جوری پرینت گرفتم! سکانس چهارم:
امشب پسر عموم منو برد خونهشون. چنان بلایی سرِ این کامپیوتر بینوا آورده بود که از همهی سوراخهاش دود بیرون میزد! به من میگه اینو درستش کن! موس رو تکون میدادیم هنگ میکرد و خود به خود ریست میشد!...بهش گفتم : این نفسش بالا نمیآد! تو اگه میتونی 2 دقیقه روشن نگهش دار! من برات درستش میکنم! ولی خب معلوم نیست چی کارش کردی که هی سکته میزنه!....باید ویندوزش رو عوض کنی!... گقت:" خب زود باش ویندوز جدید نصب کن!"...میگم: " خب سی دی ویندوز اگه داری بیار تا برات نصب کنم!!".... میگه: سی دی ندارم! ...میگم: پس اگه خواستی کیست رو بیار خونه مون تا برات ویندوز نصب کنم! !..در ضمن هر چی روی درایو "سی" داری هم پاک میشه ها....
سکانس پنجم:
با داد و فریاد و دعوا، پسر عموم منو برده پیش باباش! ( عمویم توی جمع با بقیه نشسته بود!) میگه: این( اشاره به من!) بلد نیست کامپیوترم رو درست کنه! ...الان که نمیتونه درستش کنه! میخواد کیسم رو ببره خونشون، هر چی توش دارم پاک کنه! همه ی بازی ها و نقاشی هام پاک میشه!...همش میگین مهندس مهندس! هیچییی بلد نیست!....
از اون سمت اتاق اون یکی عموم داغِ دلش تازه میشه و میگه: آره بابا! هیچی حالیش نیست! اون دفعه بهش گفتم دسکتاپم رو مرتب کن، هر چی توی کامپیوتر داشتم، پاک کرده! الان من مجبورم همهی برنامه ها رو دوباره نصب کنم!! ( توجه داشته باشین که من فقط شورتکات ها رو پاک کردم! واقعا وقتی یه نفر بلد نیست برنامه رو از محل اصلی، اجرا کنه، اونوقت من هیچی حالیم نیست!!) از اون سمت اتاق اون یکی پسر عموهه رو به بابام میگه: عمو این همه پول خرجه این گیلاس کردی، مفت نمیارزه! هر وقت بهش زنگ زدم و میخواستم بازی هام رو اینستال کنم، بهم گفت که اینجوری نمیشه! باید بیام ببینم چه مرگشه!! بابام هم آبی روی آتیش ریخت و میگه: خودم میدونم همه پول هایی که خرجش کردم انگار تویِ جوب ریختم! پریشب بهش چند خط دادم تایپ کنه، هزار تا غلط از توش درآوردم! سواد ِ معمولی هم نداره، چه برسه به کامپیوتر! آبرویِ منو برده! چند ماه پیش هم یه لیست بهش دادم÷ وقتی پرینت گرفتم ، دیدم شماره گذاری نکرده! ( لازم به ذکر است که اون لیستی که بابام میگفت، یه لیست 3 هزارتایی بود که چون توی اکسل نوشته بودم و اکسل خودش به ترتیب شماره داره، فراموش کردم شماره گذاری کنم! ..اونوقت برای انجام دادن همون لیست، حسابدارشون حداقل 100 تومن مزد میگیره ولی من دستم بشکنه که طبق روابط پدر و دختری انجام دادم!)....در نهایت هم عمه جانم در حالی که افسوس میخورد، با این جملهی گهر بار ختم جلسه رو اعلام کرد: وقتی مهندس ِ کامپیوتر ِ مملکت این باشه، چه توقعی از بقیه باید داشت؟؟؟( در جمله ی آخر منظور از "این"، " درخت" نیست! اشاره به شخصی گیلاس نام دارد!) منم بهشون گفتم: دیگه هیچ کاریتون رو به من ندین ! دلم گرفته! یه بغض عجیبی از اون وقت تا حالا توی گلومه که اگه سر باز کنه بهم میگن: ا َه اَ چقدر بی جنبه ای!! اصلا نمیشه ازت انتقاد کرد!!گیلاس چقدر لوسی... از رشتهای که خوندم، بدم اومده! توش بی گاری زیاد داره!...حس خیاطی رو دارم که به جرم " خیاطی بلد بودن"، همهی آشناها ازش توقع دارن براشون لباس مجانی بدوزه!....من اگه کاری بلد باشم بدون هیچ چشمداشتی برای دیگران انجام میدم! انقدر خودم به خاطر مشکلات جزئی، کارم لنگ مونده که حالا دلم نمی خواد اطرافیانم لنگ بمونن!! ولی این سکانس پنجم رو نمیتونم تحمل کنم!... در قبال کاری که لطف کردم و انجام دادم، اگر تشکر نمیکنی، حداقل اینجوری برخورد نکن!... اشتباه تایپی جزئی از تایپه! حتی حرفهای ترین تایپیست ها هم بعد از تایپ متنشون بازنگری میشه و اشکالاتش رفع میشه!.... هیچ کامپیوتردانی، روند نصب همه ی بازیهای کامپیوتری رو توی ذهنش نداره که بخواد ارور گیری کنه!....یا پک کردن اطلاعات روی دسکتاپ چه ربطی به مهندسی کامپیوتر داره؟.... اگه آدمای احمق و بی سواد این حرفا رو بهم میزدن، انقدر دلم نمیگرفت! من واقعا ادعایی ندارم! ولی این همه بی انصافی در حقم دلم رو به درد آورده.... از این به بعد هیچ کاری برای هیچ کس انجام نمیدم! حداقل بدون اینکه کاری کنم، پشت سرم حرف درست میشه! باز کمتر دلم میسوزه! اینجوری که هم وقت بذاری، هم زحمت بکشی، هم حرف بشنوی، واقعا تا فیها خالدونت رو میسوزونه! |