از همه جا!

نه! جون من اینو نیگا کن!  اینم نیگا کن!

انگار دکتر برای این پسر خاله هه تجویز کرده که هر 6 ساعت یه دونه از اینا بکشه! اونوقت میکشه و بعد میاره سوال هوش مطرح میکنه! میگه : بگو این کیه؟!! جای سخت ماجرا اینه که همشونم از دَم یه شکلن!  تنها راه تفکیکشون اون اسمیه که خودش کنارش مینویسه!! یعنی اگه این در آینده پیکاسو نشه، من خودمو به جاش میذارم توی موزه لوور!!!

این پسر خاله هه کلا آخرشه! چند وقت پیش شب سال پدر بزرگم بود. یه مقدار چلو کباب و جوجه خریدن برای خیرات بین همسایه ها!این پسرخاله هه با سینی غذا میرفت! با همون سینی غذا هم برمیگشت! میگفت همسایه ها غذا رو برنداشتن! بعدا پس از کلی تفحص و زیر زبون کشیدن فهمیدیم که آقا میرفته در خونه مردم رو میزده! میگفته براتون غذا آوردم! بعد همسایه ها میپرسیدن به چه مناسبت؟ اینم میگفته: غذا زیادی توی خونه داشتیم آوردیم برای شما! طرف هم بهش برمی خورده و بر نمی داشته! ... ما موندیم و کلی چلو کباب و جوجه!! آبرو برامون نذاشت! از همون روز هم این همسایه روبه روییه باهامون لج شده!

حالا این پسر خاله هه که آخرشه هیچی! یه مشت عمو زاده و عمه زاده دارم که فوق آخرشن!

دختر عمه ام ( 8 ساله!) چند شب پیش رفته بود عروسی و دیشب توی اون همه جمعیت که خونه ی مادربزرگم بودیم،گوشی بهتر از گوش پسر عموم ( 11 ساله) رو برای تعریف کردن مراسم عروسی پیدا نکرده بود!  این پسر عمو هه هم که خاله زنننننکک!!! دختر عمه هه تک تک لباس خانومای توی مجلس و تیپ و آرایششون رو داشت شرح می داد و 2 تایی در موردش اظهار نظر می کردن!  یه جا هم با یه آب و تابی داشت در مورد یه خانومی صحبت میکرد که لباسش دکلته بوده و سـ.وتیـ.نـش به طرز فجیعی از زیر لباس معلوم بوده! پسر عموهه هم اظهار تاسف میکرد از این نوع لباس پوشیدن بعضی افراد و توصیه کرد حواست باشه هیچ وقت اینجوری نپوشی!

همین دیشب در یک صحنه ی دیگه پسر عموهه ( 4 ساله!) رفته بود توی بغل دختر عموهه( 6 ساله!) و سفت چسبیده بود بهش! دختر عموهه هم از دستش کلافه شده بود و هی غر میزد! بابای پسرعموهه بهش گفت: از اونجا بلند شو! این همه جا! چرا رفتی چسبیدی توی بغل اون؟؟؟ پسر عموهه هم با یه قیافه حق به جانبی گفت: آخه سرده! هیچ جا به جز اینجا انقدر گرم نمیشم!

---------------------------------------------

رفتم یه دونه از این مسواکای ماساژور اورال بی خریدم! قبلا هم گفتم که من نسبت به مسواک و خمیر دندون و صابون و شامپو حتی از غذا هم حساس ترم! مخصوصا خمیر دندون که باید طعم و بوش رو هم خیلی دوست داشته باشم! حالا  داشتم میگفتم... یه چند روزی که این مسواکه رو استفاده میکردم خیلی حس خوبی داشتم! حس میکردم دندونام خیلی تمیز شده و نخ دندون دیگه لازم ندارم و لثه هام حال اومده! به طور کلی دهانم روی عرش بود!  به همه هم توصیه کردم مسواکاتون رو بندازین کنار و برین از اینا بخرین!

ولی از دیشب تا حالا متوجه شدم که اون حال اومدن لثه انقدر اساسی بوده که منجر به جرواجر شدن لثه هام شده! این سیخ و میخای ماساژورش توی عمق لثه ام  فرو رفته. کلا الان حس میکنم لثه ام عاریه شده! مخصوصا اون عقب دهانم! همش هم درد و سوزش داره! الان نصیحت یه خواهر درد کشیده رو گوش کن و اگه هنوز علاقه به غذا خوردن داری،عمرا طرف این مسواکا نرو!  

 --------------------------------------------- 

من اصولا آدم بد اخلاقی نیستم! یعنی خودم حس میکنم که بد اخلاق نیستم و اخلاقای خاص زیاد ندارم که غیر قابل تحمل باشم! یه جورایی انعطاف دارم! البته این فقط شناختیه که خودم از خودم دارم و  و روابطم با آدما و دوستای زیادم اینو تقریبا تایید میکنه! اما همینجا واقعا خیلی ممنون میشم اگه کسایی که اینجا رو می خونن و اخلاق بدی رو در من دیدن ( مخصوصا افرادی که خارج از این دنیای مجازی هم با من در ارتباطن!) بیان توی همین پست بگن که فلان اخلاق و برخوردت غیر قابل تحمله یا کلا بده و از این حرفا! چون بالاخره آدم خودش رو از بیرون که نمیبینه و این چیزا باید یه وقتی گفته بشه!

معمولا هم دیر در مقابل دیگران واکنش منفی نشون میدم!  یعنی سعی میکنم با هر کسی اون جوری که خودش میخواد برخورد کنم و اگه از رفتار دیگران ناراحت بشم یا مخالف میلم باشه، خیلی صبر میکنم  که خونم به جوش نیاد و به روش نیارم! مخصوصا اگه اون شخصی که در حال خراش روحمه بزرگتر از من باشه و عقیده دارم باید به خاطر یه سری از حرمت ها خیلی چیزای ناخوشایند رو تحمل کنم و سکوت کنم!

عقیده و نظر هر شخصی مال خودشه! و من یا بقیه هم رسالتی در تغییر نظر دیگران نداریم!( تا اونجایی که به ما ربط نداره!)

البته اینم بگم که درسته دیر عصبی میشم ولی اگه به حد عصبانیت برسم واقعا قاتی میکنم و دیگه هیچی حالیم نیست! خیلی هم دیر عصبانیتم فروکش میکنه ولی  خب بعدش که آروم شدم کینه به دل نمیگیرم!! برای همین چون خودمو از این نظر میشناسم و میدونم اگه عصبی بشم خیلی غیر قابل تحمل میشم، سعی در پیشگیری دارم !

حالا یه مدته یه بزرگتری بد فرم روی نرو منه! یعنی من یه چیزی میگم و شما یه چیزی میشنوی! از هیچ نظر رفتار و طرز فکر و نوع صحبت کردن و سلیقه و نوع غذا خوردن و هیچیییییی شباهت نداریم! یعنی 2 تا آدم کاملا متفاوت از 2 نسل متفاوت با عقاید و احساسات متفاوت! که مجبوریم در کنار هم باشم! اونوقت تا اینجای ماجرا بازم قابل تحمله! یعنی اگه هر کسی سرش توی کار خودش باشه مهم نیست! ولی قسمت خانمان سوز ماجرا اینه که طرف به کوچکترین کارهای من گیر میده و میخواد توجیهم کنه که کارم و حرفم و غذا خوردنم( من خیلی بد غذا هستم و هر چیزی رو به این راحتیا نمی خورم!) و عقایدم و سبک فیلمایی که میبینم و  احساساتم و انجام واجباتی مثل نماز و روزه و ساعتای خواب و بیداریم و حتی نور اتاق   و حتییییی دستشویی رفتنم و  هر کار دیگه ای که میتونی فکرشو بکنی که آدم در طول روز انجام میده،اشتباهه و باید مثل اون باشم !! به خدا اغراق نمی کنم!

واقعا انقدر کارای من غیر عادی و خارج از آدمیزاده؟؟ شاید اینجوریه و بقیه روی گفتن این حرف رو ندارن!

حالا باید من چی کار کنم؟  وقتی با هر دلیلی طرف قانع نمی شه که کار من برای خودم درسته و به اون ربطی نداره و با زبون خوش هم هر حرفی رو بی ادبی محسوب میکنه و شاکی میشه که نباید بهش بگم در خیلی چیزا دخالت نکنه! یا مثلا وقتی حرف رو میشنوم ، یک گوشم دره و یکی دروازه! و بعد طرف میفهمه که من دارم بدون اعتنا به حرفش کار خودم رو پیش میبرم و دوباره سعی در تحمیل حرفش داره! یا...

خب طبیعیه که کمی بگو مگو پیش بیاد! و بدتر اینکه طرف از ته دل، دلش بشکنه!

نه تحمل ناراحتیش رو دارم! نه تحمل تحمیل حرفاش!

من باید چی کار کنم؟؟؟

نظرات 10 + ارسال نظر
ستاره شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:01 ق.ظ

من که خیلی نمی شناسمت ...ولی به نظرم دختر پر تحرک و فعالی میای و خیلی مهربون.....
قلمت هم تو طنز نویسی فوق العادس

اگه حداقل اینجوری به نظر هم بیام بازم خوبه!
ممنون از نظر لطفت :دی
دیگه این آخری خیلی هندوانه ی سنگینی بود!

شاهرخ شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:15 ق.ظ http://s-shahrokh.blogsky.com

سلام. ماهم کسانی رو داریم که تلوزیون رو میبرند برای تعمیر ودست خالی بر میگردنند . ویا هر چیز میخرند تا خرابش نکنند نمیشینند . درباره مشکلت هم میتونم بگم من که در چنین موقعهایی از طرفم دور میشم چون راه دیگه ای نیست یا باید دعوا کنم یا باید اتیش بگیرم پس کم محلش میکنم تا خودش خجالت بکشه.ممنون

اونوقت ربطش به تلویزیون چی بود؟؟؟
این که می گی بهترین راه! فرار از مسئله! ولی مجبورم که در کنارش باشم!!

سعید(یادگارهای یک درخت) شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ق.ظ http://www.derakht1.blogfa.com

حرفهای این ستاره رو جدی بگیر واقعا آدم شناس خوبیه ها
دوباره بر میگردم

در آدم شناسیه ستاره شکی نیست! ولی در مورد من اغراق آمیز حرف زده!!

سعید(یادگارهای یک درخت) شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.derakht1.blogfa.com

خوب من دوباره برگشتم
چی می گفتم این ستاره که گفتم
در مورد آخرای پستت منم یه وقتی دچار یه همچین مشکلی بودم که یه راه حل جالب مشکل رو حل کرد البته بعضی وقتها به کتک کاری می کشید ولی در نهایت جواب داد
وقتی طرف می یومد و شروع می کرد به گیر دادن در کمال نا باوری می دید که من دارم دقیق گوش می دم و حرفش که تموم می شد مثل اونای که بد رقم سورپرایز می شن میگفتم ووووووای چه جالب من دقیقا همین نظرات رو در مورد تو داشتم

ببینم من این همه دارم میگم حتی وقتایی که هیچی نمیگم هم مسئله به گیس و گیس کشی ختم میشه! اونوقت برگردم بهش بگم تو هم همینطور؟؟؟ نه قبول میکنه و نه میخواد بفهمه که من قبول نمیکنم!!

[ بدون نام ] شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:51 ق.ظ http://no-1.blogsky.com/

واقعا بی نظیر می نویسی

چشمات بی نظیر میبینه!

سارا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.sara2323.blogfa.com

سلام دوست من
چیزی که بیابان را زیبا می کند چاه آبیست که در گوشه‌ای از آن پنهان است... آنچه به گل تو چندان ارزشی داده عمریست که تو به پای او صرف کردی زیرا او گل سرخ توست تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ایست، یعنی علاقه ایجاد کردن... هیچ چیز را تااهلی نکنند نمی شود شناخت!
شازده کوچولو کوچولو نبود....

سلام!
اوکی!!

خانوم زیگزاگ شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ب.ظ http://Daily.30n.ir

در مورد خصوصیاتت وختی بیشتر شناختمت میگم بت! فک کن!!!! که ما هر روز همو میبینیم بعد نمیشناسیم همو! البته بگم آ٬ من ترمه پیش با اون اوتوبوسا میرفتم دانشگا اما این ترم مامان جونم زحمت میکشه! البته با اون اوتوبوسا برمیگردم گاهی!!! در ضمن اون دوستت اسمش چیه؟ بگو شاید من بشناسمش! چه ترمیه؟ باهاش یه روز بیا دانشگامون! من یکشنبه و دوشنبه و سه شمبه اونجام!

واقعا فک کن!!! چقدر خوبه من و تو همدیگه رو بشناسیم! بعد هر روز من با مامان جون تو برم دانشگاه! سر راهت پیاده میشما!!
حالا میام توی وب خودت میگم!
فک نکنم بتونم بیام دانشگاتون! این دوستمو بعد از چند سال یهو دیدم! دیگه هم معلوم نیست کی ببینمش! شما تشریف بیارین!

خانوم زیگزاگ شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:53 ب.ظ

در ضمن این پسر خالتون شاگرد نمیگیره احیانن؟

اگه خوب پول میدی میتونم برات پارتی بازی کنم! بچه ام مال کف بازاره!

کویریات شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:07 ب.ظ http://sere.persianblog.ir

درمورد مطلب آخر اول بنویسم از زبان یه رنج کشیده! که این شرایط واقعاً سخته و من بودم تویش یادمه اون موقع هم هیچ کاری نمی شد بکنم و فقط می نوشتم و جوری شده بود که نوشته هام هم موجبات ناراحتی رو فراهم می کرد. به نظر من شنیده بگیر و بی تفاوت از همه مهم تر اینه که خودتو اذیت نکنی زندگی ارزش حرص خوردن نداره!
مسواک پالسر اورال بی رو امتحان کن به نظر من این یکی بهتره!
در مورد شمشیربازی فکر کنم چون شمشیربازی رو از نزدیک ندیدی شاید و خصوصاً شمشیربازی دخترها رو.... نمی دونم تو وبلاگم هم جواب داده بودم بهت!

آره دقیقا! خیلی وقتا پیش میاد که حسم میخواد روی نوشته هام تاثیر بذاره ولی سعی میکنم اون موقع مطلب رو سند نکنم! چون هم دیگران ناراحت میشن و هم خاطرات بدم و این لحظات برای همیشه ثبت میشه! خیلی دوست ندارم بعدا که آرشیو رو میبینم به یاد این لحظات بیفتم!
این مسواکه چه شکلیه؟؟ سیخ و میخ زیاد که نداره؟؟
باید یه بار از نزدیک شمشیر بازیت رو ببینم! حیف که ایران نیستی!!

فرشته کوچولو شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ب.ظ http://www.paniz123.blogfa.com

واای عجب بچه باهوشی
خوب یکی دیگه رو میفرستدین واسه غذا

ایشون رو با بزرگ فامیل اشتباه گرفتیم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد