لذت

توی پست قبل  به همه ثابت شد که ما در این چند ماه اخیر تبدیل شدیم به آدمای مرفه بی درد!! به همین دلیل به محض اینکه از رسانه ها شنیدیم در این تعطیلات احتمال داره جاده های شمال ترافیک سنگین باشه، ما هم آب دستمون بود زمین گذاشتیم و بدو بدو خودمونو رسوندیم به عمق ترافیک که از لذت زیادش عقب نباشیم!!

جای هر کسی که از این لذت بی بهره موند واقعا خالی بود! ساعت 3.5 بعد از ظهر 5شنبه  راه افتادیم و ساعت 3.5 نیمه شب جمعه رسیدیم عباس آباد!  اصلا هم ترافیک نبودااااااا! ما خودمون آهسته حرکت میکردیم که ترافیک بشه همه حال کنن!! و هر کی ترافیک بزرگراه مدرس و همت رو تا حالا نچشیده الان با همه وجود درکش کنه!

بعد چون ما کلا آدمای "خیر ببینی مادر" هستیم، مادر بزگ و پدر بزرگ و  عمو و عمه و دوست عمه و هرکی دستمون بهش میرسید رو هم راه انداختیم که بیاد و از راه لذت ببره و خستگی از تنش بیرون بشه!

توی راه ِ رفت، مامانم گلاب به روتون رفت  دستشویی و از 5 تا پله لیز خورد و با مخ رفت توی زمین! خیلی خدا بهش رحم کرد ولی  کلا الان نصف بدنش از کار افتاده!

اونجا که بودیم این پسر عمو کوچیکم که با نام خرسی معرف حضور شماست ، شب سالم خوابید و وقتی صبح بیدار شد، نشتی شدید پیدا کرده بود! ( گلاب به روتون، معذرت میخوام، روم به دیوار، اسهال ) فقط اینجوری بگم که از صبح تا شب 5 بار این بچه  1 ساله گند زد به خودش و هر آن کس که بغلش کرده بود و زندگی! ما هم صرف شدن فعل ر.ی.د.ن رو با چشم غیر مسلح  دیدیم!  در این حین بنده هم از این فیض کثیر بی نصیب نموندم و از جمله افراد  گ.و.ه مال شده به حساب میومدم!! ( قیافت رو هم اونجوری نکن! آدم از واقعیت که نمیتونه فرار کنه! قانون طبیعته! یه بارم این بلا سر شما میاد و به پدر و مادر این قانون فحش میدی)

ولی با این حال خیلی دلم براش می سوخت! انقدر از صبح حمامش کرده بودن و اذیت شده بود که وقتی از جلو حمام یا دستشویی رد میشد از ترس اینکه دوباره بخوان بشورنش گریه میکرد! خودشم که از صبح تا شب نصف شد! موقع برگشت فقط از اون بچه تپل 2 تا چشم باقی مونده بود!

واقعا  این تجربه باعث شد عقلم یه تکونی بخوره و به این باور برسم که تا هزار سال بعد از ازدواجم هم اسم بچه رو نیارم! مگه آدم از جونش سیر شده که اینجور خودش رو توی عذاب بندازه! اه اه! بچه چیه !!!  ( الان چون شوهرم پیدا شده و  سنی ازمون گذشته و  چند سالیه داریم با صلح و صفا زندگی میکنیم و مشکلم فقط بچه بود، به این نتیجه رسیدما! فکر دیگه نکن جانم!)

با همه این احوالات بازم خوش گذشت! هوای شمال که عالی بود! اگه این بچه ها مدرسه و مشکلات جانبی( همونا که بالا تر عرض شد) نداشتن آدم دلش میخواست حداقل یک هفته بمونه!( الان دقت داری که من چقدر به خودمو دانشگاه اهمیت میدم!)

شنبه بعد از ظهر راه افتادیم  به سمت تهران  و دوباره با همون ترافیکی که اومدیم مواجه شدیم و دوباره لذت اندر لذت شد! انقدر غرق لذت ترافیک شده بودیم که لذت داشت از همه جامون میزد بیرون! مخصوصا اون وقتی که یک ساعت ماشینا حرکت نمی کردن و خاموش کرده بودیم و شدیدا wc   لازم شده بودیم دقیقا  اوج لذت بود!

در آخرحرفی ندارم به جز اینکه به همه ی تهرانی های عزیز توصیه میکنم هر وقت 2 روز تعطیل شد به هر نحوی که توان دارید،( موکداً با تعداد ماشین بیشتر) خودتونو بندازین توی جاده های شمال که حالش رو ببرین و به نوبه ی خودتون سهمی در ایجاد ترافیکی هر چه سنگین تر داشته باشید!

نظرات 6 + ارسال نظر
احمد دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ق.ظ http://middlist.blogspot.com

اول

حالا مثلا که چی؟؟؟

احمد دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:57 ق.ظ http://middlist.blogspot.com

سلام علیکم و رحمه الله

عرض شود که بسیار حال نمودیم. احسنتم آفرین بارک الله. خواهر شما چند سالتون هست حالا... 20؟ آفرین. بارک الله. غرض از مزاحمت این بود که دیدیم شما تجربیات بچه داریتون زیاد شده با خودمون فکر کردیم که شما رو برای بنده زاده خواستگاری کنیم ان شاء الله که خیر باشه.... بله؟....

من تو رو می کششششششششششششششششم


فعلا عروس رفته گل بچینه!

ستاره دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:55 ب.ظ http://http://star1387.blogfa.com/

وای از دست تو شیطون این قدر این با مزه نوشته بودی جای کریه کلی خندیدیم

خواستگارم که برات جور شد

قضیه اون اسهال حالمو گرفت ...وقتی پسرم کوچیک بود یه بار تو شمال این بلا سرم اومد تا مدت ها از شمال بدم می اومد

خوشحالم که لبخند روی لبت نشسته :دی

آره خدا رو شکر! همینو کم داشتم!


آخیییی! واقعا برای مادرا بدترین چیزه! هم باید عذاب بکشن از مریض بودن بچه هم کثیف کاریاشو جم و جور کنن! همین سختیاست که مادرا رو انقدر عزیز کرده! ایشالا قسمت ما هم خواهد شد!

سعید(یادگارهای یک درخت) دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.derakht1.blogfa.com

سلام
اول از لطفتون ممنون ولی دیگه چه فایده اون خاطره دیگه یه داستانه فقط همین و هیچ نشونی ازش نیست
دوم
امروز بنده هم مثل شما کمال لذت رو بردم
صبح دیر بیدار شدم و توی سرمای عجیبی که اول صبح حکم فرما بود مثل لبو سرخ شدم تا برسم سر کار
نزدیکای محل کار ما یه نونوایی بربری آزاد هست که نوناش ۲۵۰ تومنه و همیشه خلوت ما هم که گشنه جاتون خالی ۲۰ نفر جلو نونوای بودن (ملت پولدار شدن دیگه) اومدم به رفیقم زنگ زدم کجایی تازه از خواب بیدار شده بود و خوب معلومه اون هم نیم ساعت دیر می رسه گفتم یه نونی نون قندی چیزی بخر بیار اونم چی خرید ساقه طلائی با ساندیس لیمو منم شدیدا به ساقه طلائی حساسیت دارم
ناهار هم خیر سرمون گفتم خراب همکارا می شم رفت چی خرید ساندویچ تخم مرغ باساندویچ بادمجون اونم چی بدون نمک و سس
حالا تا خدا چی بخواد فکر کنم تا شب احتمالا کله پا شم کلا

سلام
بله!

اونوقت همه ی اینا که گفتی کجاش شباهت به من داشت که میگی مثل من؟؟
من اتفاقا هوای شکمم رو خوب دارم و هی وقت مثل شما سر و تهش رو هم نمیارم!
همون احتمالا کله پا میشی تا شب!

سعید(یادگارهای یک درخت) دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:30 ب.ظ http://www.derakht1.blogfa.com

راستی می خواستم اینو بگم که بحث کشیدشد به اون
من محل کارم چهار دست لباس دارم و اون افراد اتو کشیده ای که خدمتون گفتم متاسفانه یا خوشبختانه همشون یا زیر دست من هستند یا مطلقا نمی تونن به من بگن بالا چشمت ابرو
من با حفظ سمت(مسئول انبار) مسئول برگزاری مراسمات و غیره محل کارمون هم هستم و بخاطر همین سه دست کت و شلوار در رنگها و مدلهای مختلف در قیمت های مختلف دارم
معمولی - شیک - اوه از اون چشم ترکون ها
و یه دست لباس معمولی خودم و یه دست لباس کار یه سره خلبانی که تو انبار ازش استفاده می کنم که تقریبا همه منو با هر چهار دست لباس تو محل کار و محافل مختلف دیدن
ولی از هیچ لباسی به اندازه لباس کار یسرم خوشم نمی یاد مخصوصا وقتی که می خوام برم گلاب به روتون
چون خیلی راحت می تونم با اون لباسها برم گلاب به روتون بر خلاف خیلی ها که نمی تونن
(فن داره)

بله! شما که حسابی خوش تیپ و با کلاس هستین و شکی درش نیست! من همینجوری با توجه به نوشته تون اون کامنت رو گذاشتم!
راستش خودم هم از کلاس بی خودی گذاشتن بدم میاد! دوست دارم یه جوری لباس بپوشم که توش راحت باشم! حرفت رو درک میکنم!

اونوقت شما با همه این توصیفات چی کاره تشریف دارین؟؟

خانومی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.khoneye-ma.blogfa.com/

اه اه اه ولی واقعا از این حقیقت تلخ حالم به هم خورد !!! منم دلم سوخت واسش آخی بیچاره بچه خیلی زجر کشیده :(
اون خونتونم ایشالا سال دیگه تحویل میگیرین خیلی غصه نخور :دی

تو هم بچه دوست هستی! منم حالم بهم خورد و کلی دلم براش سوخیت!

خیلی خوب امیدواری میدیا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد